هردفعه که به دیدنش میروم حس میکنم چروک های دور چشمش بیشتر شده...غم نگاهش نیز! اینکه اینقدر عاشق خاتونش است برایم خیلی ارزش دارد...اینکه میبینم بعد از سکته ی خاتون دیگر خودش برای خودش چایی میریزد....اینگه گاهی ظرف هارا میشود حتی...اینکه هیچوقت پیش خاتون سیگار نمیکشد....دیوانه ام میکند....من با چشم های خودم دیدم وقتی خاتونش سکته کرد چقدر در آن اتاق متروک.مخفیانه گریه کرد!..مهربانی اش....لبخند همیشگی اش...عشق زیاد به خاتون از پا افتاده اش...و حتی گاهی اخلاق مستبد گونه اش...قلبم را مالامال از عشق میکند...
هنوز هم وقتی از کنار دیوار های کاهگلی خانه شان میگذرم...از آن حیاط بزرگ.....چشمانم پر میشود از نم محبت...
من این عشق را...این خانه ی کاهگلی را...این بوی نم همیشگی خانه را...این چروک های دست هارا...این زندگی روستایی را...این آقا جان و خاتونش را با دنیا عوض نمیکنم...با دنیــــا!!
آدم ها می گوینـد " دنیـا بـی وفاست " ...
امـا مـن می گویـم " قـدرش را بدانیـد " ؛
مـَ ن دنیـای بـی وفـا تـ ـری داشتـم ...
داوود نوشت:
یکی از کارهای مورد علاقه ی من اینست که ساعتها توی بالکن طبقه ی پنجم یک ساختمان هفت طبقه روی یک صندلی راحتی چوبی بنشینم و به آدمهایی که توی خیابان رد می شوند نگاه کنم، به آدمهایی که با سرعت و بی اعتنا از کنار هم رد می شوند بدون اینکه بفهمند و بخواهند بفهمند که هرکدام چه دردی دارند، می دوند تا خوشبختی را شاید توی یکی از همین خیابانهای شهر پیدا کنند..تا خوشبختی را در پول، کار، خانواده، عشق و یا چیز دیگری پیدا کنند..خوشبختی از آن دست واژه هایی ست که تعریف مشخصی ندارد و برای هرکسی جوری معنی می شود..خوشبختی هر چه باشد و هر معنی که داشته باشد همان آرامشیست که همه به دنبالش هستند..آرامشی که برای هر کسی در چیزی پیدا می شود، آرامشی که شاید در پول ، کار، خانواده و یا عشق پیدا شود..
- ۹۵/۰۲/۱۹