من میدانم! یک مرزی مثل یک شیشه...نه نه اصلاً یک پارچه ی توری بین جایی که خدا هست و جایی که ما هستیم هست،خب؟ بعد یکروز از قضا آن گوشه ی گوشه ی سمت ِ چپش -همان جا که خدا آدم های دوست داشتنی و خوبش را قایم می کند تا نگه دارد برای خودش و زمین نفرستت- سوراخ شده! بعد هی هر از چند گاهی بخاطر کم بودن جا و هل دادن بقیه شان یکی از آنها افتاده روی زمین... باید توی زندگی هرکسی یکی از این ها باشد ، یعنی روی خط تمام دلهره هایتان امتــداد داشته باشد و بوی ... اممم ... بوی شیر داغ توی سردترین روز بهار را بدهد،یا بوی کرفس کوهی،یا مثل مهشاد بوی سیــب بدهد!... بعد تو -انگاری که آخرین دم زندگی ات را داری میکشی- چنان با ولع و ذوق هوای داشتنش را قورت بدهی که بازدمدت هم بوی بودنش را بگیرد مثلاً ! و این جریان دم و باز دم انقدر طول بکشد که حرصش دربیاید و بنده ی بد خدا شود و سرت داد بزند که این چه طرز نفس کشیدن دختر؟... و عشق کنی و دم تر بکشی هوایش را،اصلاً این یک نفر باید توی زندگی همه باشد! باید باشد تا وقتی تو توی اتوبوس میگویی گشنمه برود سوپر مارکت و همینطور که تو داری فکر میکنی حتماً کیک دوقلو میخرد یا شاید هم بیسکوئیت ساق طلائی! وقتی که آمد توی دستش دو تا پفک چیتوز خانواده ی بزرگ موتوری ببینی و 5تا رانی آلبالو و کلی خنده بشیند روی دلت...
من میدانم! یک مرزی مثل یک شیشه...نه نه اصلاً یک پارچه ی توری بین جایی که خدا هست و جایی که ما هستیم هست،خب؟ بعد یکروز از قضا آن گوشه ی گوشه ی سمت چپش -همان جا که خدا آدم های دوست داشتنی و خوبش را قایم میکند تا نگه دارد برای خودش و زمین نفرستت- سوراخ شده که تو اینجایی...
دستانــم شایـد ،
امــا . . . دلــم به نوشتـن نمیــ رود ... ؛
ایـن کلمــات بـه هـ م دوختــه شــده کجـا ،
احسـاسـات مــَن کجـا ،
ایـن بـار امــا ،
نخـوانــده مــَرا بفهــم ...
داوود نوشت:
یاد بچگیهام میفتم؛ چقدر تو اون مدرسههای خرابشده مزخرف تو مغزمون کردند؛ جنس و ریشه اون حرفهای پوچ هم مثل این تفکراتیه که این چنین بر یک زن طلاق گرفته میتازند و اون رو خودخواه و ... میبینند. فقط امیدوارم که هر روز و هر روز، کمتر و کمتر به حرفهای مردم بها بدیم ... چون ریشه خیلی از این حرفها تفکرات پوچ و خرافاته!
- ۹۵/۰۲/۱۹