گاهی وقتها باید یک فنجان چای خوشبو از همان هایی که مادر همیشه در آن حل و کمی دارچین میریزد از همان تازه دمها...برای خودت بریزی و بعد بروی روی کاناپه دراز بکشی و زل بزنی به یکجایی مثله گچبری های سقف... فکر کنی!خیلی فکر کنی!که کجایی؟که کی هستی اصلاً؟ که راضی هستی از این "من"!نه آن "من" ی که بقیه میبینند ها!همان "من واقعی"...فکر کنی که این "من" بودنت چه کرده برایت؟برای دیگران نیز هم! و کلی از همان فکر های علت و معلولی و کلیشه ای که عاقلان میگویند (!)...از همان فکر هایی بکن که اثراتش بوضوح دیده میشود در صورتت!مثلاً یاد روزی میوفتی که توی برف ها تالاپی میوفتی زمین و همه میخندد به تو!و بعد میخندی بلند بلند در خیالت..در گذر از همین فکر ها و سوال ها و شاید به جواب درستی نرسیدن ها یک جایی میرسد که دردت میگیرد! یک چیزی شبیه توپ پینگ پونگ راه گلویت را میبندد....میفهمی بد کرده ای!بد کرده اند در حق این "من"! گریه نمیکنی ها!!نه!اما یکجوری میشوی...چونان پیرزنی که آخرین کسی که از جنگ برمیگردد پسرش نیست دلت میگیرد...میدانی رفیق؟ به اینجا که رسیدی چشم هایت راببند....شانه هایت را بالا بینداز و محکم از ته تهٍ دلت بگو "بیخیــــــــــــــــال"...نمیدانی چه میکند این خیال!نمیدانی...
واااااااااااااااای چای یخ کرد!!!
روزهــا پــُر و خالــی می شونــد ؛
مثـــل فنجــان هـای چــای در کافـه هـای بعــد از ظهــر ؛
امــا انگــار هیــچ اتفـاق خاصــی خیــال ِ افتـادن نـدارد ،
مثلاً اینکــه " تــو " ، در یکــی از همیــن روزهــا ،
" ناگهــان "
در آن ســوی میــز نشستــه باشــی ..
داوود نوشت:
میدونی رفیق؟...دنیای ما شده پر از قرار هایی که قرار نبوده بشه...و همیشه یجای روزمرگی هامون درد داره...نمیدونیم چرا...اما خنده هامون اونجوری نیست که باید باشه...امروز برای پنجمین بار دلم یه خونه ی کوچولوی چوبی تو یکی از روستاهای شمالو خواست...با یه لباس محلی و چند تا مرغ خروس...
درسته هوا قشنگه....درسته این بارون دوستاشتنیه....همش قبول...اما...یه لحظه که زیر این هوا و بارون چشماتو میبندی...یجوری میشی...نمیدونم اسمش چیه!!میدونید؟؟؟همون وقتی رو میگم که اشکتون با قطره های بارون قاطی میشه....بارون که بند بیاد...تازه خاطره ها شروع میکنه به چکه کردن...!
- ۹۵/۰۲/۲۴