دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

روزای سیاه

روزا میگذرن.... روزای سیاه ... روزای ساکت ... روزایی که منتظر هیشکی نیستم ! منتظر ؟نه هستم... اما هیشکی هیچ سراغی ازم نمیگیره !!! الآن یه هفته ست برق گوشیم تموم نشده ..هیشکی نه بهم زنگ میزنه نه sms میده . اگرم بمیرم گمون نمیکنم هیشکی خبردار بشه ...  حس میکنم سمت چپ بدنم خالیه حس میکنم قلب ندارم ..حس میکنم دارم خیلی بیهوده نفس میکشم ! اما خودم اصلا" نگران خودم نیستم ! یک ساله هر روز برام مثه جهنم گذشته ... درست توی روزایی که حس میکردم آرامش داره بهم نزدیک میشه همه چیز به هم ریخت ..همه چیز ! یکی بهم میگفت ماه صفر نحسه ! میگفت نحسیه ماه صفر دامنمونو گرفته ...مگه میشه ؟ من تا حالا این حرفو نشنیده بودم ! هر چی بوده کل آرزوهامو متلاشی کرده ... هرچی بوده خوردم کرده ! انقدر خورد شدم که سه ساعت حرف زدن با خدا هم هیچ کمکی بهم نمیکنه !!!! من یه شونه میخوام برای گریه ... یه آغوش برای پناه بردن ...دوتا گوش میخوام که منو حرفامو بشنون ... من یه قلب میخوام که عاشقم باشه !! هیچی بهم کمک نمیکنه وقتی نیست ...........................................!!!!!

 

نگران درهای بسته نیستم

باز می شوند همه شان.

نگران توام

که کدام طرف آستانه

می ایستی...

 

داوود نوشت :

توی دنیای من  هر چیزی مرزی داره وقتی از اون مرز تجاوز کنه مسخره میشه همه چی.... همه چی همه چی از مرزش تجاوز کردی !!!از مرز رابطه با احساستم تجاوز کردی ..این توی دنیای من یعنی خیانت !!!خیانت همیشه توی بغل یکی خوابیدن نیست ... بفهم !حالا هم دیگه هیچی برام  مهم نیست ............دنیای من عوض شده ...عوض شده دیدم نسبت به همه چیز!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

تنهایی

تنهایی تلفنی است که زنگ میزند مُدام ، صدای غریبه ایست که سراغِ دیگری را میگیرد، از من جمعه ای سوت وکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّه ای آفتاب ندارد، حرفهای بیربطی است که سر می بَرَد حوصله ام را، تنهایی زلزدن از پشتِ شیشه  ایست که به شب میرسد، فکرکردن به خیابانه ای است که آدمهایش قدم زدن را دوست میدارند، آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت می خوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند، آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمه شب از خانه بیرون میزنند، تنهایی دلسپردن به کسی است که دوستت نمیدارد، کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت... کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه های اتاقت میبینی ، هر روز تنهایی اضافه بودن است در خانه ای که تلفن هیچ وقت با تو کار ندارد، خانه ای که تو را نمی شناسد انگار خانه ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است،  تنهایی خاطره ایست که عذابت میدهد هر روز خاطره ای که هجوم می آوَرَد وقتی چشم ها را میبندی تنهایی عقربه های ساعتی است که تکان نخورده اند، وقتی چشم باز میکنی تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی وقتی تو رفتهای از این خانه وقتی تلفن زنگ میزند، امّا غریبه ای سراغِ دیگری را می گیرد وقتی در این شیشه ای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب.

 

گویی زخم خورده ام

از تیغ نگاهت

که اینگونه شعر هایم بند نمی آیند

مرحم نباش ...

 

داوود نوشت :

زیاد حس خوبی ندارم! یه چیزی مثل افسردگی ..یه چیزی مثه ناامیدی ...مثه تنهایی ! دوس داشتم یه شونه باشه تا بتونم سرمو بذارم روشو گریه کنم اما حیف !!!!! دورمو یه پیله کشیدم که به خیالم پروانه شم ...

من تنهام شبیه آدم برفی ای که وسط یه مزرعه ی بزرگ میسازیشو تنهاش میذاری هیچ نقطه ی روشنی توی زندگیم نیست و هیچ آدمی که  زیرو روش یکی باشه ... دیگه انتظار معجزه ندارم دوست دارم چشمامو ببندمو بخوابم و فردایی نباشه که از خواب بیدار شم !

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

یک فنجــان هـای چــای

گاهی وقتها باید یک فنجان چای خوشبو از همان هایی که مادر همیشه در آن حل و کمی دارچین میریزد از همان تازه دمها...برای خودت بریزی و بعد بروی روی کاناپه دراز بکشی و زل بزنی به یکجایی مثله گچبری های سقف... فکر کنی!خیلی فکر کنی!که کجایی؟که کی هستی اصلاً؟ که راضی هستی از این "من"!نه آن "من" ی که بقیه میبینند ها!همان "من واقعی"...فکر کنی که این "من" بودنت چه کرده برایت؟برای دیگران نیز هم! و کلی از همان فکر های علت و معلولی و کلیشه ای که عاقلان میگویند (!)...از همان فکر هایی بکن که اثراتش بوضوح دیده میشود در صورتت!مثلاً یاد روزی میوفتی که توی برف ها تالاپی میوفتی زمین و همه میخندد به تو!و بعد  میخندی بلند بلند در خیالت..در گذر از همین فکر ها و سوال ها و شاید به جواب درستی نرسیدن ها یک جایی میرسد که دردت میگیرد! یک چیزی شبیه توپ پینگ پونگ راه گلویت را میبندد....میفهمی بد کرده ای!بد کرده اند در حق این "من"! گریه نمیکنی ها!!نه!اما یکجوری میشوی...چونان پیرزنی که آخرین کسی که از جنگ برمیگردد پسرش نیست دلت میگیرد...میدانی رفیق؟ به اینجا که رسیدی چشم هایت راببند....شانه هایت را بالا بینداز و محکم از ته تهٍ دلت بگو "بیخیــــــــــــــــال"...نمیدانی چه میکند این خیال!نمیدانی...

واااااااااااااااای چای یخ کرد!!!

 

روزهــا پــُر و خالــی می شونــد ؛

مثـــل فنجــان هـای چــای در کافـه هـای بعــد از ظهــر ؛

امــا انگــار هیــچ اتفـاق خاصــی خیــال ِ افتـادن نـدارد ،

مثلاً اینکــه " تــو " ، در یکــی از همیــن روزهــا ،

" ناگهــان "

در آن ســوی میــز نشستــه باشــی ..

 

داوود نوشت:

میدونی رفیق؟...دنیای ما شده پر از قرار هایی که قرار نبوده بشه...و همیشه یجای روزمرگی هامون درد داره...نمیدونیم چرا...اما خنده هامون اونجوری نیست که باید باشه...امروز برای پنجمین بار دلم یه خونه ی کوچولوی چوبی تو یکی از روستاهای شمالو خواست...با یه لباس محلی و چند تا مرغ خروس...

درسته هوا قشنگه....درسته این بارون دوستاشتنیه....همش قبول...اما...یه لحظه که زیر این هوا و بارون چشماتو میبندی...یجوری میشی...نمیدونم اسمش چیه!!میدونید؟؟؟همون وقتی رو میگم که اشکتون با قطره های بارون قاطی میشه....بارون که بند بیاد...تازه خاطره ها شروع میکنه به چکه کردن...!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

خندیدن ها

در این هیاهوی دلگرفتی ها و کار از گریه گذشتن ها و بدان خندیدن ها یک چیزهای کوچکی به اسم دلخوشی گرم میکند دلت را برای ادامه دادن...این روز ها زندگی ام پر زخوشی های کوچک است و تهی از بزرگ دلخوشیها! !دلخوشی های کوچکی مثله...بوی درخت چنار در روز بارانی...مثله وقتی نوزادی انگشتت را محکم میگیرد...مثله پیدا کردن طول و عرض یک پتو در خواب...مثله وقتی آدمها برایت کاری میکنند بدون اینکه از آنها خواسته باشی...مثله  شنیدن داستان هایی از کودکی ات..مثله عطسه کردن یک نی نی...مثله یک شنبه ای تعطیل..مثله مغز کاهو...مثله وقتی که کسی اسم عطرت را بپرسد...مثله اولین باری که برایش از "شما" تبدیل میشوی به "تو"... مثله خنده ی نوزادی در خواب...مثله ته دیگ سیب زمینی ماکارونی..مثله خاروندن رد کش جوراب...مثله لیسیدن دست های پفکی...و کلی از این مثل های دیگر...من خوشبختم!!چون دلخوشی هایی دارم که قند آب میکنند در دل....من "خوشبختــــــــــم"

 

و چقــدر تازگـی دارد بـرایـم،

روزهـایــی که بـه امیـد  آمـدن  کسـی دلخـوش نیستـم ،

و شبهــایــی که از نیامــدنش دلگیــر نمی شـوم ؛

" بـی کسـی هم عالمــی دارد هــا ... "

 

 

داوود نوشت:

کم کم همه یمان یاد خواهیم گرفت با آدم ها همانگونه باشیم که هستند....همانقدر خوب، گرم، مهربان .... و همانقدر بد،سرد،و تلخ....

این لبخند کجم را تحویل بگیر و بگذار به حساب تمام آن گریه هایی که نشانت ندادم....به حساب تمام آن کینه هایی که قده یکسال دارند خاک میخورند در دلم...به حساب تمام آن احترامی که دیروز سر ساعت 9 شوتش کردم به سمت سطل آشغال کوچیمان...

عیبی ندارد...سیب از درخت افتاد....ستاره از آسمان....تو از دماغ فیل و من از پل صراط....فرقی نمیکند از کجا....سرنوشت مشترکیست سقوط!!!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

سکوت

نمیدانم چرا بعضی ها به سکوت آنقدر علاقه دارند...برایشان حرف که میزنی....گلایه که میکنی....دم نمیزنند...مُهر سکوت میزنند بر لبهاشان و سیاه پوش هزار حرف نگفته میشوند...در این روزهای مزخرف تحریم و بدبختی و این مکافات های دم به دم،سختی مرد بودن را به وضوح میتوان حس کرد....مردها خیلی مقدسند....پدرها بیشتر....انگار میشود شرمندگی را این دم عیدی در نگاهشان دید....خیلی دل میخواهد ها!خیلی دل میخواهد که رد شوی از این مغازه های رنگارنگ.....که دلت قنج برود از دیدن آن عروسک های مو بلوند و آن ماشین های کنترلی و نتوانی چیزی بخری برای پاره های تنت....خیلی دل میخواهد مردی شوی که دیگر مثل سابق آنقدر دست پر به خانه نمی آید که با پا در را باز کند...من!آری همین مــن!با جراَت تمام!نه نه....اصلا با کلی ترس و دلهره میگویم که مرد بودن این روزها سخت ترین مسئولیت دنیاست....لعنت بر تمام کسانی که باعث موج زدن شرمندگی در چشم های مردان سرزمینم شدند...حالا هر که میخواهند باشند....برایم مهم نیست!لعنت بر تمامشان.......خدایا!حواست هست؟؟ هوای این دنیا را داری؟؟ چشم باز نکنی و ببینی دفن شده ایم زیر کلی احساس شرم؟....نجات بده این به اصطلاح "زندگـــی" را....نجات بده!...

 

مــَن و بـاران و خیابان های شهــر ؛

چــه قـَدم زنان  عاشقانه ای ...

هنـوز هم حسادت نمی کنـی ؟

به عاشقانه های  داوود و بـاران ... ؟

 

داوود نوشت:

خیلی بد است که شخصیتی که آنقدر ارزش قائل بودی برایش به یکباره رنگ عوض کند...عوض شود جای احترام با تنفر...آنجاست که آدم نمیداند مشکل از خودش است که اعتماد میکند....که انتظار دارد....که احترام قائل است....یا مشکل از طرف مقابل است که اعتماد میشکند....که عوض میشود یا بهتر است بگویم خوده واقعیش را نشان میدهد....که یا رنگ میبازد؟؟...

به هر حال هرچه بوده و هست ما آدم ها عادت کرده ایم یکسری چیزهارا به پای تجربه بگذاریم و درس بگیریم مثلا از عبرت هایش...و منی که الان از تو و تمام  تمام  شخصیتت متنفرم اینبار با یک شناخت قوی تر و با یک تجربه دردستم به آدم ها احترام خواهم گذاشت....

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

واژگونی کلمات

اصلنم خوب نیست...هیچم جالب نیست...زندگی ام پر شده از واژگونی کلمات و من سر در نمی آورم...که چه میشود ارزش ها عوض میشوند و عوضی ها باارزش.....که چه میشود بعضی ها به جرم تفاوت تنهایند و بعضی ها به جرم تنهایی متفاوت...اصلاً نمیفهمم چرا قلبم پر از خالی است و چشمانم خالی از پر.....این پارادوکس ها را با هیچ دلیل و منطقی نمیتوانم هضم کنم...دوسدارم هیجان را.....دوسدارم فراز و نشیب و تجربه را....دوس دارم کاویدن را طعم تلخ و شیرین چشیدن را....اما گاهی....فقط گاهی هم نیاز دارم به سکون...به مزه مزه کردن آبه بی مزه فقط....به یک جهتی نگریستن....به اشتیاق کم حوصلگی...دوسدارم عصبانی شوم....داد بزنم....فریاد بکشم بر سر آدمهایی که از دستشان ناراحتم...دوسدارم تفاوت شاد بودن و ناراحت بودنم را بفهمند از نگاهم.....از اینکه نمیشود اینطوری باشم....از اینکه نمیتوانم....سخت عصبانی ام....نمیگویم من خیلی آدم صبور و بروز نده ای هستم....اما خب شاید کمی صبوری را از مادرم به ارث برده ام....چیزی که آدمهای اطرافم اسمش را گذاشته اند بیخیالی...دوروبرم خالی نیست....اتفاقاً کلی آدم خوب حتی در اطرافم دارم.....اما کسی که بفهمد چه میگویم....نه!!!میدانید؟؟؟آدمی که در تنهایی بتواند خوشحال باشد خیلی وقت است آب از سرش گذشته آنقدری گذشته که شمارش وجب هایش عمر نوح میخواد حتی....!!هیچ انتظاری نیست....میدانم خواندن این حرف های مزخرف در این میانه از حوصله ی همه تان خارج است....میدانم!!! اما خب....من دیگر کجا میتوانم بگوییمشان؟؟

 

 

هنــوز ،

تکــه ای از تــو در مــن هست

که گاهــی بـَدجــور ،

دلتنگت می شــود ...

انصاف نیست ...

 

داوود نوشت:

من داشتم به این فکر میکردم که چقد مخالف است حسم با حس آن دوست که چقد شما برای من عزیزید...که من چقدر دوستان مجازی ام را بیشتر از دوستان دنیای واقعی ام دوست دارم... همینکه تظاهر نمیکنید... همین که مهناز (فقط یه دوست مجازی است سوتفاهم نشه) بدون رودربایسی میگوید خوشش نمیاد که حرفم را میپیچانم از و حوصله اش خارج است همینکه بی آنکه غر بزنید بر سرم حرف هایم را میخوانید و یا اصلا نمیخوانید شاید همینکه اینجا خوده خوده خودمم بی هیچ "من دیگری" بودن ، همینکه مجبور نیستم برای گفتن حرف هایم به چشمانتان نگاه کنم سریع لو بروم کلی حس خوب دارد! کلی....خواستم بگویم....کوففتان شود که من انقدر دوستتان دارم و شما نه!!!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

آدمهای دوست داشتنی

میدانید؟؟؟به یک آدم هایی که میرسم دوسدارم بشینم و هی زل بزنم بهشان....انقدر زل بزنم که خودش عصبانی شود داد بزند بر سرم...دوسدارم برایش چایی دم کنم....دوسدارم هی وشگونش بگیرم....دوسدارم قربانش بروم و هی دستور دهم که وقتی میری بیرون لباس گرم بپوش.....که وای به حالت اگه سرما بخوری...که وقتی کسی از یک موضوع خاص حرف میزند سریع یاده آن "خاص" بیوفتم...دوسدارم وقتی حسابی در فکر است یک پــــِخ کنم و کلی عصبانی شود از دستم...دوسدارم وقتی نیست کلی هوایش رابکنم....کلی دلواپسه نبودنش شوم....که برایش دلتنگ شوم...دوسدارم ته دلمان یک قنج گنده برود وقتی برایمان حرف میزند...از اینجور آدمها خیلی کم پیدا میشود....و یا اگر هستند خیلی دورند...درست است که فاصله احساس آدمی را به انزوا نمیکشد اما برای حس بعضی چیزها نیاز به بودنشان در فاصله ی چند متری داری فقط....برای لمس یک سری چیزها فاصله بی انصاف ترین حکم است...به روی بعضی از آدمها باید تشدید گذاشت بس که ماهند......و دیگر هیچ....

 

 

چنــد وقتـی است هرچـه می گــردم ،

هیــچ حرفـی بهتـر از سکـوت پیـدا نمی کنـم ؛

نگاهــم امـا ،

گاهـی حـرف می زند ،

گاهـی فریـاد می کشـد ،

گاهـی هِـق هِـق ...

و مـَن همیشه بـه دنبـالِ کسـی میگـردم

که بفهمــد یکــ نگـاه خستـه ،

چـه دارد بـرای گفتــن ...

 

داوود نوشت:

بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم در مورد آدمها تو برخوردهای اول با نشانه‌‌های کوچیک و شاید خیلی بی‌اهمیت، ذهنیتی برامون شکل میگیره که برای بعضی‌ها این ذهنیت حتی صلبیت پیدا می‌کنه و تغییرناپذیر میشه! جملات کلی‌، مثل اینکه "اونهایی که قرمز می‌پوشند" و "اونهایی که موهاشون بلنده" و "اونهایی که کوله‌پشتی دارند" و ... خیلی وقتها هم هست که این دیدگاه‌ها بیان نمیشن یا حتی خودمون هم از وجودشون مطلع نمیشیم، اثرشون هست و ذهنیتی که باید خیلی از شروع رابطه بگذره تا شکل واقعی به خودش بگیره.

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

هردفعه که به دیدنش میروم حس میکنم چروک های دور چشمش بیشتر شده...غم نگاهش نیز! اینکه اینقدر عاشق خاتونش است برایم خیلی ارزش دارد...اینکه میبینم بعد از سکته ی خاتون دیگر خودش برای خودش چایی میریزد....اینگه گاهی ظرف هارا میشود حتی...اینکه هیچوقت پیش خاتون سیگار نمیکشد....دیوانه ام میکند....من با چشم های خودم دیدم وقتی خاتونش سکته کرد چقدر در آن اتاق متروک.مخفیانه گریه کرد!..مهربانی اش....لبخند همیشگی اش...عشق زیاد به خاتون از پا افتاده اش...و حتی گاهی اخلاق مستبد گونه اش...قلبم را مالامال از عشق میکند...

هنوز هم وقتی از کنار دیوار های کاهگلی خانه شان میگذرم...از آن حیاط بزرگ.....چشمانم پر میشود از نم محبت...

من این عشق را...این خانه ی کاهگلی را...این بوی نم همیشگی خانه را...این چروک های دست هارا...این زندگی روستایی را...این آقا جان و خاتونش را با دنیا عوض نمیکنم...با دنیــــا!!

 

آدم ها می گوینـد " دنیـا بـی وفاست " ...

 

امـا مـن می گویـم " قـدرش را بدانیـد " ؛

 

مـَ ن دنیـای بـی وفـا تـ ـری داشتـم ...

 

 

داوود نوشت:

یکی از کارهای مورد علاقه ی من اینست که ساعتها توی بالکن طبقه ی پنجم یک ساختمان هفت طبقه روی یک صندلی راحتی چوبی بنشینم و به آدمهایی که توی خیابان رد می شوند نگاه کنم، به آدمهایی که با سرعت و بی اعتنا از کنار هم رد می شوند بدون اینکه بفهمند و بخواهند بفهمند که هرکدام چه دردی دارند، می دوند تا خوشبختی را شاید توی یکی از همین خیابانهای شهر پیدا کنند..تا خوشبختی را در پول، کار، خانواده، عشق و یا چیز دیگری پیدا کنند..خوشبختی از آن دست واژه هایی ست که تعریف مشخصی ندارد و برای هرکسی جوری معنی می شود..خوشبختی هر چه باشد و هر معنی که داشته باشد همان آرامشیست که همه به دنبالش هستند..آرامشی که برای هر کسی در چیزی پیدا می شود، آرامشی که شاید در پول ، کار، خانواده و یا عشق پیدا شود..


  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

مرز

من میدانم! یک مرزی مثل یک شیشه...نه نه اصلاً یک پارچه ی توری بین جایی که خدا هست و جایی که ما هستیم هست،خب؟ بعد یکروز از قضا آن گوشه ی گوشه ی سمت ِ چپش -همان جا که خدا آدم های دوست داشتنی و خوبش را قایم می کند تا نگه دارد برای خودش و زمین نفرستت-  سوراخ شده! بعد هی هر از چند گاهی بخاطر کم بودن جا و هل دادن بقیه شان یکی از آنها افتاده روی زمین... باید توی زندگی هرکسی یکی  از این ها باشد ، یعنی روی خط تمام دلهره هایتان امتــداد داشته باشد و بوی ... اممم ... بوی شیر داغ  توی سردترین روز بهار را بدهد،یا بوی کرفس کوهی،یا مثل مهشاد بوی سیــب بدهد!... بعد تو  -انگاری که آخرین دم زندگی ات را داری میکشی- چنان با ولع و ذوق هوای داشتنش را قورت بدهی که بازدمدت هم بوی بودنش   را بگیرد مثلاً ! و این جریان دم و باز دم انقدر طول بکشد که حرصش دربیاید و بنده ی بد خدا شود و سرت داد بزند که این چه طرز نفس کشیدن  دختر؟... و عشق کنی و دم تر بکشی هوایش را،اصلاً این یک نفر باید توی زندگی همه باشد! باید باشد تا وقتی تو توی اتوبوس میگویی گشنمه برود سوپر مارکت و همینطور که تو داری فکر میکنی حتماً کیک دوقلو میخرد یا شاید هم بیسکوئیت ساق طلائی! وقتی که آمد توی دستش دو تا پفک چیتوز خانواده ی بزرگ موتوری ببینی و 5تا رانی آلبالو و کلی خنده بشیند روی دلت...

من میدانم! یک مرزی مثل یک شیشه...نه نه اصلاً یک پارچه ی توری بین جایی که خدا هست و جایی که ما هستیم هست،خب؟ بعد یکروز از قضا آن گوشه ی گوشه ی سمت چپش -همان جا که خدا آدم های دوست داشتنی و خوبش را قایم میکند تا نگه دارد برای خودش و زمین نفرستت- سوراخ شده که تو اینجایی...

 

دستانــم شایـد ،

امــا . . . دلــم به نوشتـن نمیــ رود ... ؛

ایـن کلمــات بـه هـ م دوختــه شــده کجـا ،

احسـاسـات مــَن کجـا ،

ایـن بـار امــا ،

نخـوانــده مــَرا بفهــم ...

 

داوود نوشت:

یاد بچگی‌هام میفتم؛ چقدر تو اون مدرسه‌های خراب‌شده مزخرف تو مغزمون کردند؛ جنس و ریشه اون حرفهای پوچ هم مثل این تفکراتیه که این چنین بر یک زن طلاق گرفته می‌تازند و اون رو خودخواه و ... می‌بینند. فقط امیدوارم که هر روز و هر روز، کمتر و کمتر به حرفهای مردم بها بدیم ... چون ریشه خیلی از این حرفها تفکرات پوچ و خرافاته!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

دور و برم می‌بینم که سعی می‌کنند خودشون نباشند! یعنی میخوان نشون بدن یه جور دیگه هستند و یه جور دیگه فکر می‌کنند و ... ! اگه این دسته رو یه شب تو یه مهمونی یا برای مدت محدودی ببینی، شاید موفق بشن و خود واقعی‌شون رو مخفی کنند؛ ولی اگه بخوان تو جایی مثل محل کار یا دانشگاه که هر روز میآن و هر روز با هم هستن و با هم غذا می‌خورن و ...، ریا کنند و خودشون نباشن، خیلی زود دستشون رو میشه! متأسفانه از این جور آدمها تو جامعه‌مون زیادند!وقتی صحبت از ریا و ریاکاری میشه، شاید بیشتر به یاد کسانی بیفتیم که با ژست دینمداری روزی خودشون رو به دست میآرن و کاسبی راه انداختند؛ ولی ریا به اشکال مختلف تو جامعه ریشه داره ... مثلاً همکاری داریم که مدعیه اگه هر شب مطالعه نکنه خوابش نمیبره، ولی وقتی صحبت می‌کنه متوجه میشی آخرین کتابی که خونده کتابهای درسی دانشگاهش بوده و از ادبیات کلامی و تته پته کردنهاش می‌فهمی ادای اهل کتاب بودن رو در میآره! این جماعت کم هم نیستند؛ باید کمی دقت کنیم تا دونه دونه‌شون رو ببینیم؛ آدمهایی که خودشون نیستند و نمای بیرونی‌شون جعلیه و با اون چیزی که دورن وجودشونه کاملاً متفاوته! برام چیزی که جالبه اینه که غالب این جماعت ریاکار خنگند! اینقدر از اینها کلمات و کارهای متناقض دیدم و تعجب کردم که قابل شمارش نیست ... امروز یه چیزی میگه ... یه هفته بعد نقضش میکنه .... امروز میگه "اینقدر از این آدمهای بی‌فرهنگی که موقع رانندگی کمربند ایمنی نمی‌بندند بدم میآد!" چند روز بعد در حال رانندگی در جهت عکس یه خیابون یکطرفه می‌بینیش! راستش آدم هم نمی‌دونه باهاشون چه برخوردی کنه ... به روشون بیآره که تو همونی که این رو میگفتی یا اینکه بی‌خیال بشه ... ولی فکر کنم هر چی بیشتر ازشون دور باشیم راحت‌تریم!

 

 

حالا اگــر هــزار بـار دیگر هــم

" یآ مـُـقـَـلـِـب الـقــُـلــوب و الـاَبـصـآر "

بخـوانــم ،

وقتــی تـدبیر مــَن لیل و نهــار را بـی تــو گــذراندن است ؛

هیــچ سالــی " نــو " نخواهــد شُــد ...

 

 

 

داوود نوشت:

بهار انگار حیای باز شدن  شکوفه دارد!حیای فاش شدن راز قشنگی دارد! لپ هایش گل می اندازند و دست هایش یخ میزند و تنش گرم...بهار را می شود دوست داشت..عین دخترها ریز ریز می خندد! قانون دلبری را خوب بلد است،اصلا بچه ی خوبیست بهار !

  • ناشناس بی نام