اصلنم خوب نیست...هیچم جالب نیست...زندگی ام پر شده از واژگونی کلمات و من سر در نمی آورم...که چه میشود ارزش ها عوض میشوند و عوضی ها باارزش.....که چه میشود بعضی ها به جرم تفاوت تنهایند و بعضی ها به جرم تنهایی متفاوت...اصلاً نمیفهمم چرا قلبم پر از خالی است و چشمانم خالی از پر.....این پارادوکس ها را با هیچ دلیل و منطقی نمیتوانم هضم کنم...دوسدارم هیجان را.....دوسدارم فراز و نشیب و تجربه را....دوس دارم کاویدن را طعم تلخ و شیرین چشیدن را....اما گاهی....فقط گاهی هم نیاز دارم به سکون...به مزه مزه کردن آبه بی مزه فقط....به یک جهتی نگریستن....به اشتیاق کم حوصلگی...دوسدارم عصبانی شوم....داد بزنم....فریاد بکشم بر سر آدمهایی که از دستشان ناراحتم...دوسدارم تفاوت شاد بودن و ناراحت بودنم را بفهمند از نگاهم.....از اینکه نمیشود اینطوری باشم....از اینکه نمیتوانم....سخت عصبانی ام....نمیگویم من خیلی آدم صبور و بروز نده ای هستم....اما خب شاید کمی صبوری را از مادرم به ارث برده ام....چیزی که آدمهای اطرافم اسمش را گذاشته اند بیخیالی...دوروبرم خالی نیست....اتفاقاً کلی آدم خوب حتی در اطرافم دارم.....اما کسی که بفهمد چه میگویم....نه!!!میدانید؟؟؟آدمی که در تنهایی بتواند خوشحال باشد خیلی وقت است آب از سرش گذشته آنقدری گذشته که شمارش وجب هایش عمر نوح میخواد حتی....!!هیچ انتظاری نیست....میدانم خواندن این حرف های مزخرف در این میانه از حوصله ی همه تان خارج است....میدانم!!! اما خب....من دیگر کجا میتوانم بگوییمشان؟؟
هنــوز ،
تکــه ای از تــو در مــن هست
که گاهــی بـَدجــور ،
دلتنگت می شــود ...
انصاف نیست ...
داوود نوشت:
من داشتم به این فکر میکردم که چقد مخالف است حسم با حس آن دوست که چقد شما برای من عزیزید...که من چقدر دوستان مجازی ام را بیشتر از دوستان دنیای واقعی ام دوست دارم... همینکه تظاهر نمیکنید... همین که مهناز (فقط یه دوست مجازی است سوتفاهم نشه) بدون رودربایسی میگوید خوشش نمیاد که حرفم را میپیچانم از و حوصله اش خارج است همینکه بی آنکه غر بزنید بر سرم حرف هایم را میخوانید و یا اصلا نمیخوانید شاید همینکه اینجا خوده خوده خودمم بی هیچ "من دیگری" بودن ، همینکه مجبور نیستم برای گفتن حرف هایم به چشمانتان نگاه کنم سریع لو بروم کلی حس خوب دارد! کلی....خواستم بگویم....کوففتان شود که من انقدر دوستتان دارم و شما نه!!!
- ۹۵/۰۲/۲۴