دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزهای بد زندگی ....

روزهای بد زندگی ....

پست با عنوان «روزهای بد زندگی ....» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

20 اردبیهشت

وقتی “ همه ” هایت هیچ میشوند ،آن وقت “ هیچ ” برایت “ همه
  عالم میشوند …!

..... و امروز مُهر پایانی بود برتمام دلخوشی هایم .... بر تمام امیدهایم ....

چقدر دلخوش بودم به امروز ... لعنت به تو 20 اردبیهشت .... لعنت به تو شنبه های اول هفته ...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

نیمه منطقی نیمه احساسی...

پست با عنوان «نیمه منطقی نیمه احساسی...» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

خیلی وقته گذشته از زندگیم،خیلی چیزا تو ذهنم هنوز هست،خیلی چیزارو تازه به یاد میارم،شاید بسته به موقعیت،خاطرات،نمیدونم بگم از خاطرات خوشم میاد یا نه،چه بد چه خوب،چون یه سری خوب ها امکانش هست به خاطره ی بد تبدیل شه،مشکل اینجاست که یه سری خاطراتی که آزارت میده باز میاد سراغت،تو شلوغی ،تو خلوت خودت،فرقی نداره.


بعضی اوقات به یه سری خاطرات فکر می کنم،میگم چیکار میکردم بهتر میشد،شاید واسه اینکه تکرار نشه این اتفاقا،نتایجی که بهش میرسم خیلی با چیزی که هستم فرق داره،با این مَنِ درونم.


دارم فکر میکنم کاشکی بعضی مواقع احساسی برخورد میکردم،به نتیجش فکر نمیکردم،شاید اگه اون موقع احساسی برخورد میکردم الان وجدانم راحت تر بود،شاید اینجوری تو مرور خاطرات بهم نفوذ نمیکرد این حس،شروع به خوردنِ من نمیکرد،عرقم رو در نمی اورد،زیر این همه هجومِ فکر بعضی اوقات کم میارم،اون جاهایی که خودم رو مقصر میدونم بیشتر از بقیه جاها دردناک تره،اخلاقمه،بیشتر اوقات خودم رو مقصر میدونم.


قدیما شاید تا همین چند وقت پیش همه ی حسام رو به زبون میوردم،اینجوریم،حالا میگید تیری ها اینجورین،نظر شما هم محترم،ولی جدیدا خیلیارو نمیگم،شایدم به زبونم نمیاد،آره دقت کردم بعضی اوقات حالِ گفتنش رو ندارم،مامان رفت دکتر،دوست داشتم بدونم چی شد،ولی نمیتونستم به زبون بیارم که چی شد رفتی دکتر؟وایسادم بابا بیاد شب بپرسه ازش من از اتاق بشنوم چی شد.


بنظرم بهتره بعضی چیز ها رو بیان نکنم.شاید گفتن بعضی چیزا فقط ذهنِ آدمارو درگیر کنه،اگه بدونم دونستنشون کمکی میکنه بیان میکنم ولی وقتی میدونم نمیکنه ترجیح میدم نگم.


وقتی خودت بدونی مشکلت چیه ولی نتونی راه حلی واسش پیدا کنی خیلی دردناکِ،واسه همین دیگه دنبالِ خیلی چیزا در مورد خودم نمیرم،یه تصمیمیِ نیمه منطقی نیمه احساسی.


 


با اینهمه " دوستت دارم" هایش
چرا دستهایم هنوز خالی ست
چرا عمق حرفهایش
داد میز
ند که طبل توخالی ست


 


داوود نوشت:


خیلی از دوستان انتقاد کردند که توی این مدت کجا بودید ؟ اینکه یه آدمی که همیشه می‌نویسه مخصوصا تو حوزه‌ی نوشتاری مکتوب و با تکنولوژی میره جلو یهو دست بکشه از نوشتن آسون نیست. در واقع هیچ استدلال منطقی نمی‌تونید بکار ببرید برای که چرا تو شرایط عادی یه آدم باید همچین کاری کنه در حالی که ازش لذت میبره. فقط یک جواب داره اونم این که شخص مورد نظر تو شرایط غیرعادی بوده. عوامل زیاد بوده واسه اینکه منو به سمت شرایط غیرعادی ببره و خب بعدن می‌فهمید انگار مدت زیادی بوده تو شرایط نرمال سابقت نبودی و حواست نبوده. به هرحال، الان به دوره‌ای رسیدم که هموار نیست ولی خیلی ناهموارم نیست و دارم سعی می‌کنم یه شروع تازه رو امتحان کنم. خیلی وقته می‌خواستم بنویسم راجب خیلی چیزها ولی اصلا دستم به نوشتن بلاگ نمی‌رفت. خوشحالم که تونستم با یه جرقه با تلنگر یه دوست دوباره شروع به نوشتن کنم..
  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

توهم مثل اون باش

توهم مثل اون باش

پست با عنوان «توهم مثل اون باش» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

دیشب درگیر تنظیم یک خبر برای خبرگزاری بودم که رضا  همکارم زنگ زد و شروع کرد به حرف زدن راجع به علت ناراحتی این روزاش!!وقتی حرفاش تموم شد بهش گفتم این بهترین حالتش که یه نفررا از زندگیت بندازی بیرون واسه کار اشتباهی که کرده اینجوری لا اقل حتی اگه این آدمه بزرگترین آدم زندگیت بوده میتونی هر بار که دلت براش تنگ میشه به کارش فکر کنی و دلتنگیت از بین بره!حداقلش اینه که تکلیف خودت را میدونی و میدونی چرا دیگه تو زندگیت نیست!!اما بدتر از اینم میتونه باشه!!اینکه وقتی همه چیز عالیه یه آدمی تصمیم بگیره از زندگیت بیرون بره بدون اینکه به تو فرصت بده این قضیه را برای خودت هضم کنی!!اون وقت که حتی اگر اون آدمه هزارتا دلیل قانع کننده برات بیاره بازم بعد رفتنش هر روز یه سوال بزرگ تو ذهنت هست اینکه چرا رفت؟؟!!!چرا فرصت نداد تو حرف بزنی!اون وقت که فکر می کنی تمام حرفایی که باید می زدی شده مثل یه بغض بزرگ،که تو گلوت گیر کرده و راه نفس کشیدنت را بسته!!اون وقت که وقتی دلت تنگ میشه نمی دونی باید بخاطر این دلتنگی خودت را سرزنش کنی یا...!!واسه همین که قلبت درد میگیره.نه از اون قلب دردایی که با دکترو دارو خوب بشه !!از اونایی که انگار هیچ  جوری نمیتونی آرومش کنی!!اون وقت که همیشه منتظری این آدم برگرده حتی واسه یه روزم که شده تا لا اقل حرفایی که تو دلت مونده را بزنی!!!اون وقت که فکر می کنی دو نفری! انگار هر روز اون آدم را با خودت حمل می کنی...


 


چشم براه یک حادثه ام
 کسی بیایید
نرود
بماند
 که " تو " باشی..


 


داوود نوشت :


یک شب داغ تابستانی نبود... طبق تمام دفترچه ها و برگه هایی که بودن کسی همچون من را اثبات می کنند تولد من در یک شب داغ تابستانی رخ داده است...اما طبق محاسبات ریز و درشت من این تاریخ ها و ساعت ها همه یک دروغ مَحض است...احتمالا یک شب سرد زمستانی متولد شده ام که زمستان اینچین مُحکم در من لانه کرده است... که هر زمستان که می آید آشیانه ای می سازد و با هر بهار نمی رود... ماندگار می شود در من ... و من پُر می شوم از سرما...از غروب های سرد زمستان ...از خستگی های تمام نشدنی... احتمالا من یک شب سرد زمستانی به دنیا آمده ام که اینچنین عجین شده ام با سرما...اُخت گرفته ام با زمستان ...که دیگر سرما در من اثر ندارد... که انگار سال هاست تا مغز استخوان هایم پیش رفته و من را سوزانده است... و پرنده های کوچک دلم کوچ کرده اند به نا کجا ... به راهی دور که توانی برای بازگشتِ شان نیست...یک چیزی هست درتمام این زمستان های آمده و نرفته که ناتوانم می کند برای ایستادگی ... انگار چیزی را که جایی میان شلوغی های ذهنم ریشه دوانیده بود خشکانده است...سوزانده است ... و هر چه بیشتر برای پیدا کردنَش ...برای سبز کردنَش...تلاش می کنم کمتر به نتیجه می رسم... بیشتر در زمستان فرو می روم... انگار تمام راه های رفته را دوباره می روم ... دوباره می روم... وتمام حاصلش  خستگی هایی است که به رویم نیشخند می زنند...


پ.ن : این بزرگترین سوال زندگیم شده... توام این روزها مثل من دلتنگی و تنها؟؟؟!!!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

یا حسین ....

یا حسین ....

پست با عنوان «یا حسین ....» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

امشب کوچه های محله  شهر همه در عزای حسین اند ....این امشب وقتی توی غروب پاییز خسته از کوچه پس کوچه ها رد میشم بیشتر از همیشه یه حس غریبی بهم دست میده ...


بیرق های سیاه...مخمل های مشکی و سبزی که با زربافت های طلایی نامش رنگ حماسه گرفته  اند...طاق های سیاه پوش که پر از فریادند ...


بوی اسپند های دود شده در هوا که با بوی تند خون گوسفندهایی که هنوز صدای خس خس بریدن سرشان در گوشم می پیچه  و صدای همگون زنجیر های صف منظم هیت باز روایتی است غمگین چون لالایی که این روزها مرا دوباره بیدار کرده....بوی تربتی غریب که در روضه های سوزناک می پیچد و از خود بی خودت می کند....این لالایی بر خلاف لا لایی هایی که مادرم می گفت تا مرا خواب کند،بر عکس بیدارم می کند....چشمهایم را خیس می کند ....و عشقی عمیق را در قلبم کنده کاری  می کند.....من عاشق لالایی عاشورام ...


من همیشه عاشق اینکه محرم بیاد و اون جنب و جوش قشنگش مثه خون تو رگامون جریان پیدا کنه...کوچه های ما بوی اسپند ازش میاد...همه یکرنگ دارند...مشکی این روزها حکایتی غریب دارد..... حرفشان یک چیز است...حتی نگاه هایشان هم یک معنی دارد...از نگاه ها می توان یک نام را خواند...در مهربانی صداها فقط یک چیز را می توان یافت و آن موهبتی است که تو به ما دادی ....می دانی چه را می گویم؟!..عشق...عاشق ابدی شدن را می گویم ....معنی را که در هیچ جا نتوانستم بیابم و تو آرام بانبرد یکه وتنهایت بر تارخ حک کردی...درسی است که اگر 1400 سال دیگر هم بگذرد کسی دیگر نمی تواند به ما یاد بدهد....پارچه های سیاه مشکی بزرگی که با نام حسین و یا ابولفضل نقش آرایی شده اند جزیی جدایی نا پذیر از درب هر خانه ای شده ...


خوشحالم که در جایی به دنیا امدم که معنی حسین و حسینی بودن را فهمیدم...خوشحالم از این که با دیدن این مراسم پر شکوه اشک شوق در چشمانم حلقه می زند... و من دیدم اشک هایی را که چه پاک برای رسیدن به عشقی عمیق در چشمانش جمع شد.....خوشحالم که جسارت این را دارم که وقتی مراسم و دسته هاسی عزاداری رو می بینم  بی اختیار اشک می ریزم و کاری به کسی ندارم....به حسینی بودنم می بالم...ازین که عاشق حسینم که نامش تا آخر تاریخ پا برجاست ...


 


 


گر جگر خشک شود، خشکی لب ها حتمی ست


رفتن ناله ی لب تشنه به بالا حتمی ست


آب اگر یافت نشد، مرگ ربابِ بی شیر


بر سر درسِ جگر سوز الفبا، حتمی ست


 


داوود نوشت :


دوباره صدای طبال و سینه غمناک، دوباره رنگ مشکی و کتیبه به دیوار سرد . دل رمیده ی ما و دستان فتاده عباس، دل آشوب ما و زلف آشفته رقیه سینه های داغ و سرخ ما، صورت سرخ سیلی خرده کودک کاروان حسین باز دل ما عاشورایی شد، وقت قربانی جان نزدیک است، زخم های حسین جای گریه دارد اما بیشتر از آن قیام حسین جای تامل دارد


 


 پ.ن :آن تشنگی که کربلاییان کشیده اند، تشنگی راز است، حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین...


 پ.ن :تو این ماه عزیز اگه لحظه ای دلتون لرزید و اشکی از گوشه چشمتون جاری شد ما رو هم یاد کنید...


 پ.ن : به راستی این چه سنتی است که گذر ایام گرد فراموشی بر آن برجای نمی گذارد...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

نسل حسرت

نسل حسرت

پست با عنوان «نسل حسرت» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

دستم برای نوشتن هیچ قدمی بر نمی دارد... ذهنم یاری
ام نمی کند که حروف را کنار هم بنشانم... خاطراتم شبیه ماهی یکی پس از دیگری از
دست هایم لیز می خورند و جلوی چشم هایم جان می دهند... من آنقدر توان ندارم که
دستم را دراز کنم و بردارمشان و بیاندازم توی دلم... لب هایم لغات را پس می زنند ،
انگار حرفی برای گفتن نداشته باشند و ذهنم در میان ازدحام حرف های نگفته به مرز
انفجار رسیده است... هنوز باید سکوت کنم... هنوز باید به این یأس مطلقی که درونم
ریشه می دواند تن دهم... هنوز باید به خودم بقبولانم که زندگی همین امروز نیست ،
روزهای خوب هیچ وقت نرسیده از راه می رسد...من از همان آدم هایی بودم که هر ماه
جلوی دکه های روزنامه فروشی دنبال مجله ی موفقیت می گشتم... من از همان آدم هایی
بودم که خوره کتاب های مثبت فکر کنید... چطور به رویاهایمان برسیم... ده روش رسیدن
به رویاهام و هزار کوفت و زهرمار دیگری که من را به هیچ کجای این زندگی نرساند
بودم... من از همان آدم ها بودم اما امروز در حساس ترین لحظه های زندگی ام خروار ،
خروار اطلاعات روانشناسی روی دستم مانده که به کار هیچ کجای این زندگی نمی آید...
من آدم رویا پردازی بودم که همین دیروز عاقبت دفترچه ی رویاهای زندگیم  به سطل زباله ی گوشه ی تخت اُتاق خوابم منتهی
شد...من آدم رویا پردازی بودم که رویاهایم شبیه خنده هایم روی دست هایم ماند... اما
در نهایت تمام این ماندگی ها من آدم رویاپردازی اَم که همین دیروز عصر تمام زباله
هایِ سطل زباله جلوی در خانمان را به دنبال دفترچه ی رویاهایم زیر و رو کردم و از
شوق پیدا کردنش اشک ریختم...




عـاشق آن لحظه ام



کـه کنـارت هستـم



و کودکـ درونـم از اشتیـاق با تـو بودن



میخـواهـد زمیـن و زمـان را بهـم بزنـد


داوود نوشت:

نسل حسرت های تا همیشه خود مائیم. نسل رویاهای بی سرانجام...
نسل آن مرد آمد، کتاب های کاهی، دفترهای تعاونی و نوری. نسل هر سال عید و تابستان
خود را چگونه گذراندید؟ نسل علم بهتر است یا ثروت؟ و جواب های تکراری. نسل دکتر
شدنها؛ مهندس شدنها. نسل ناخن چک شده های هر شنبه. نسل استرس کنکور، کتاب های
منتشران و قلمچی. نسل تحقیقات دست نویس. نسل اینترنت بی سرعت کارتی. نسل تحصیلکرده
های بی کار. نسل تنهایی های بی پایان.

نسل وین دایر و اسکاول شین خوانده ها، نسل خود تسکین داده ها، نسل گر صبر کنی، غوره حلوا بشود!

ما نسل قلب های مهربانی بودیم که دست مهربان پیدا نکردیم.

نسل گشتم و نبودها و نیست . . .

نسلی که روی پای خودمان ایستادیم. هی با زیرپایی دیگران کله
پا شدیم، بلند شدیم و لبخند به لب خودمان را تکاندیم و به بیراهه روبرویمان ادامه
دادیم.









 نسل پوست کلفت های دل نازک! 

حالا

هی بیا و بگو

چنین است و چنان است!



پ.ن: یک اُتاق خالی به من قرض می دهید؟! می خواهم آنقدر فکر کنم تا تمام شوم!

پ.ن: سه تا نقطه پشت سرهم خیلی حرف واسه گفتن دارن. حرفایی که ممکنه تا آخر عمر تو دلت بمونن. مراقب همه سه نقطه های زندگیمون باشیم.

پ.ن: آدم با چه زبانی باید بگوید خوب نیست تا خستگی هایش تمام شوند...
  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

عاشقانه هام

عاشقانه هام

پست با عنوان «عاشقانه هام» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

خیلی وقته تو هوای عاشقانه نفس نکشیدم! بعضی وقت‌ها به خودم میگم: پسر نکنه تو مردی؟ پس کو عاشقانه‌هات؟ بعضی‌ وقت‌ها مثل الان دلم برای عاشقانه‌هام تنگ میشه. انگار قراره یه نگاه نامهربون چشمش بزنه، دست خودم نیست اما دلواپسش میشم… نگرانی خیلی بده! اینکه نگران عاشقانه‌هات باشی که نکنه دیگه رنگی به روش نمونه و سردِ سرد بشه. اینکه بترسی از فردایی که مبادا بی اون سر بشه… اینکه بترسی از لحظه‌ای که خنده رو لباش نباشه! اینکه بترسی از اشکی که روی گونه‌هاش غلط بزنه، اما اشک شوق نباشه! اینکه بترسی از روزی که تو شلوغی شهر خدایی نکرده گم کنی عاشقانه‌ات را! وای نه! من اگه عاشقانه‌هام نباشه می‌میرم! شاید خیلی‌ها فکر کنند که داوود امشب دیوانه شده؟! اما باور کنید مرز جنون آدمی لحظه‌ی نبودن همین عاشقانه‌هاست! همین روایت‌ها و حکایت‌های ساده! همین نگاه‌ها و لب‌های بی‌قرار! شاید احمقانه باشه اما من از لحظه‌ی نبودنشون می‌ترسم! می‌ترسم از اینکه لحظه‌هام پر باشه از خالی عاشقانه‌ها… بوسه‌ها… نگاه‌ها… مهربانی‌ها و …!
چقدر دلم گریه می‌خواد امشب… . دلم گریه می‌خواد!


تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی


من داشتم


من عاشق بودم ...


 


یکی از غمگین‌ترین تصویر‌هایی که می‌توانم ببینم، که شاید تاکنون چندین بار‌هم دیده‌ام، لحظه‌ای است که عمر باطری ساعت دیواری خانه تمام شود. امروز آن لحظه‌ را دوباره دیدم. همان لحظه‌ای که ساعت مرده‌است اما نمی‌خواهد باور کند که مرگش چقدر شبیه حقیقت است. عقربه‌ی قرمز ثانیه‌هایش خودش را وامی‌دارد که به زور هم که شده تکانی به خود بدهد که شاید بتواند نفس کشیدن دوباره‌اش را ثابت کند. آخر هم نفهمیپم می‌خواهد خودش را به چه کسی ثابت کند. به من؟! یا شاید به خودش و یا حتی به کسی یا چیزی دیگر… اما این را خوب می‌دانم که تلاشش بی‌ثمر خواهد بود، چون تمام توانش برای حرکت صرف درجازدنی می‌شود که شاید کشنده‌تر از هر مرگی باشد.


 


پ.ن: خیلی بده اونی که یه روز عاشقش بودی ... بیاد پیشت واسه خرید!!!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

وقتی دل می خواهد ...!

وقتی دل می خواهد ...!

پست با عنوان «وقتی دل می خواهد ...!» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

چیزهایی که دل ِ الانم می‌خواهد کمی با بقیه‌ی چیزها فرق دارد. دلم یک شخصیت قصه می‌خواهد. یکی که بزرگ نباشد. یکی که خاکستری باشد مثل خودم. اشتباه کند. مستأصل شود و خوشحال شود بیخودی. بزند به سرش گاهی. یکی که ماورای شخصیت بودنش متعجبم کند؛ که کلاهم را بردارم برایش و تعظیم کنم به خاطر شگفتی‌های روزمرگی‌اش. دلم می‌خواهد فقط ناظرانه نگاهش کنم. دلم نمی‌خواهد برایش بنویسم که زندگی‌اش این طوریست. که قرارست آینده‌اش سه چهار کلمه جلوتر از من باشند. دلم می‌خواهد برود جلو و من در ردپاهایش نشسته‌باشم به تماشا.
این‌طور نوشتن را دوست دارم. دوست دارم که شخصیت داستانم قهرمان هم نباشد. نمی‌خواهم اصلا داستانی هم در کار باشد. می‌خواهم روایت باشد. می‌خواهم روایت زندگی‌کردن‌اش  باشد. ناراحتی‌هایش . خنده‌هایش . شاید که نخواهد اشک‌هایش را ببینم. شاید بیگانه شود با من یک وقتی. شاید بد و بیرا بگوید به من که یک روزی گذاشتمش توی این صفحات. که اسمش را آوردم توی زندگی. شاید پرده‌ها را بکشد، چراغ‌ها را خاموش کند و خود ِ‌تنهایش را بخواهد. شاید دل بزند به دریا و انکارم کند. نمی‌خواهم که قبولم داشته‌باشد. نمی‌خواهم حتی بداند که هستم. می‌توانست هم‌صحبت خوبی باشد شاید. می‌تواند نداند که هم‌صحبتش همان خالقش است. وقتی بفهمد چه؟ که چیزی هم اگر باشد زیر زندگی‌ای از زندگی ِ‌من است چه؟ آن‌وقت نادست‌رس می‌شوم. که به دست نیاوردم هیچ‌وقتی. که بزرگ باشم برایش همیشه.
 این‌ها مهم نیست. مهم این است که نمی‌دانم این حق را دارم که بیافرینمش؟ که روح بدمم درونش؟ که دنبالش راه بیافتم و زندگی‌اش را از سیر تا پیاز برای همه تعریف کنم؟ دلم می‌خواهدش ولی. دلم یک آدم می‌خواهد پر از پستی‌ها و بلندی‌ها. آدمی که گاهی گم شود توی بوق ما‌شین‌ها، گاهی بخیزد توی تنهایی، گاهی قاه قاه بخندد از خوشحالی. آدمی که نگاه‌کند به ماشین‌های زیر پل هوایی. آدمی که بدود در باد، هوس غرق شدن  بیافتد در سرش. از آن‌هایی باشد که بدو ‌می‌افتند دنبال زندگی تا بگیرندش و همیشه‌ی خدا چند ثانیه دیر می‌رسند. می‌خواهم که باشد. می‌خواهم نفس بکشد و این احساس ناظربوده‌گی را به عنوان یک لطف در حق من بکند. بگذارد ببینم زندگی‌اش را. بگذارد از خودم بالا بیایم بعضی وقت‌ها؛ یا پیدا کنم خودم را حتی. بگذارد یاد بگیرم ازش؛ حرف زدن را، کتاب خواندن را، فکرکردن را.
فقط باشد. فقط زندگی کند و زندگی‌ام را با زندگی‌اش موازی بداند، آن وقت نه من اویم نه او من. هردویمان گم می‌شویم در هم. او آن طرف ریل و من  این طرف. قدم‌هایمان با هم می‌رود. این طبیعت زمان است. زمان هست. در روایت من زمان محو نمی‌شود. قصه های موازی هرگز پایانی ندارند. من خودم یک قصه‌ی موازی‌ام.


 


وقتــی گیــــج می شـــــوم


بـــه کلمــــــات پنـــــاه مـــی بـــــرم


امــــــــان از امـــــــروز


کـــــــه کلمـــــــات خودشـــــــــان هــــــم گیــــــــج هستنــــــد...!


 


داوود نوشت
گاهی خواستم چیزى بنویسم ، تا کلمه ها و جمله ها آرام و آسوده ام کنند. ولى کلمات مراپس زدند و یک سطر هم نتوانسته ام بنویسم .  آن وقت بر این نکته ساده اما عمیق بیشترمعتقد شدم که با کنار هم چیدن جمله ها نمى توانم نوشته ای بسازم، بلکه بایدوقت زیادبگذارم تا با جمله ها تاق و گنبد درست کنم و یک نوشته رابه معنای واقعی شکل دهم. چراکه نوشتن القاى مفهومى هنرى از جهان به مفهوم واقعى است و با در نظر آوردن این مفاهیم امرى متعالى و رو به جلو است. مهم نیست که این نوشته در چارچوب کدام یک از علوم قرار مى گیرد، مهم همان رمز نهفته در پس هر نوشتارى است که منازعه اصلى خود را درجدال با جهان بیرونى جست وجو مى کند

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

قطعه ای گم شده

قطعه ای گم شده

پست با عنوان «قطعه ای گم شده» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است، هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند، فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند، یکی به دنبال دوستی است دیگری در پی عشق؛ یکی مراد می جوید و یکی مرید، یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی، یکی هم قطعه ای اسباب بازی به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند. گستره این آرزو به اندازة زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند بلکه تغییر موضوع می دهند. حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد، آن که آرزویش را از کف داده است آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است وشاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهد ماند، تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست یا قدری کوچکتر گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و  اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود و دیگر در درونت نمی گنجد . آن گاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و  تو را برای جستن دایره خود ترک می کند.


 


 


تو که نمی دانی ...
دل هایم برایت تنگ شده اند . . .
آخر تو که نمی دانی ،
برای فراموش کردنت دو دل شده ام !


داوود نوشت :


 گاهی چیزهایی مثل بغض می نشیند کنج دلت ، بعضی روزهایت را میریزد به هم ، روح وروانت را درگیر می کند . با چشمهایت بازی باران واشک راه می اندازد .اندوه سنگینی  می نشاند توی دلت. راه میرود در تو .پایکوبی میکند ...بند بند وجودت را  پر میکند از یک حس ناشناخته. گاهی  نمیدانی از چه یا از که دلخوری ؟ یا چه مرگت شده ؟!اما دلت می خواهد کسی یا چیزی دم دستت باشد تا تمام رنجشت را خالی کنی. دنبال بهانه ای هستی که آرامت کند. که سبکت کند ..وبرای من این دستاویز چیزی جزآغوش کلمه ها نیست .کلمه هایی که هم می توانند حرفهایم را مثل آینه منعکس کنند وهم همراهم بیایند تا ارتفاع علاقه هایم.تا جانم را تازه کنند .که راه نوازش را خوب بلدند کلمه هایی که حس می کنم عاشق انگشتانم شده اند.عاشق حسهایم .حتی عاشق اندوههای کوچک وبزرگم.کلمه هایی که دلتنگیهایم را بغل میکنند.می فشرند و می بوسند کلمه هایی که تو را از میان همه ی ضمیرهای حاضر وغایب بیشتر دوست دارند کلمه هایی که به من وقت تنگد ستی  ،وقتی که بضاعتم برای عاشقانه بافتن کم می شود یاری می رسانند برای آفریدن تو . توهای فراوانی که حلقه ام کنند وهوای دلم را  روبه راه..


 


پ.ن : گم گورم...!  مثل حسی که پیدا نیست!


پ.ن: همه مرا به رسمیت میشناسند جز او که همه ی من است!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

داوود!؟ مدارا کن..!!!

داوود!؟ مدارا کن..!!!

پست با عنوان «داوود!؟ مدارا کن..!!!» از وبلاگ «دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته» به صورت خودکار از وبلاگهای معتبر فارسی دریافت و با ذکر منبع نمایش داده شده است همچنین مسولیت مطالب آن بر عهده نگارنده آن میباشد و این سایت هیچ گونه مسولیتی در قبال محتوای آن ندارد.

میخواستم روزهای اوایل امسال را در خیابان قدم بزنم... میخواستم دانشگاهم که تمام شد، آهنگهای "باز باران" گروه پالت را بچپانم تو گوشم و تمام مسیر را از دانشگاه تا خانه پیاده بروم... دو ساعت مانده به کلاس آخر، استاد نیامد و آفمان کردند... خیلی چیزها را میخواهم همینجا جا بگذارم... سراغ خیلی ها قرار است دیگر نروم... نمیخواهم رد بعضی چیزها را تا سال جدید هم بکشم... اما میخواستم این اوایل سال جدید را قدم بزنم و یک دل سیر به همینها فکر کنم... میخواستم تا خود ورود به ماه دوم سال جدید به این چیزهای ممنوعه فکر کنم و پدر خودم را در بیاورم و اردیبهشت که شد، فقط و فقط و فقط خودم را ببرم به سال بعد و خلاص... کارم در صدا و سیما فعلا بلاتکلیف شد... مستند جدیدم مجوز نگرفته و خیلی بیرحمانه مجبورم همین خاطره های لعنتی پرخاطره را استفاده کنم... خدایا دقیقا داری به چه چیزی فکر میکنی؟ سر به سر من گذاشتن، سر به سر آدمی مثل من گذاشتن، انصاف نیست...


دوستی که میخواست برود ! موقع خداحافظی دستم را گرفته بود توی دستش و برایم دعای خوب میکرد...خیلی میخواستم لبخند بزنم اما پوزخند شد... فهمید و حرفی نزد... میدانست اگر هم بپرسد چرا؟ اگر هم بگوید چه مرگت شده؟ اگر جان هر کسی هم قسم بخورد، حرفی از من نمیشنود... به من گفته بود تو خیلی مرموزی! به حرف همه گوش میکنی و خودت همیشه ساکتی... باز هم چیزی نگفتم... حرفی نداشتم که بزنم... میخواستم امروز را قدم بزنم و به همین چیزهای نگفته فکر کنم... اما کلاسم کنسل شد... میدانم سال بعد همینقدر هم به فکر خودم نیستم اما دلم میخواهد باشم... دلم میخواهد همه را ول کنم و کمی هم نگران خودم باشم... حواست به من نیست... حواست به من نیست... حواس خودم هم به خودم نیست و معلوم نیست دارم به کجا میروم... دلم از اینکه اینقدر خودم را پشت گوش انداخته ام، گرفته است... من را به یاد خودم بنداز... تو را به خدا حواست به من باشد... با من مدارا کن... من هم حرف دارم... من با این صورت بچگانه هم حرف دارم...


 


از تو تنها یک حس مانده با من امشب


که تورا گم بکنم پیش بیهودگی احساسم


آخرین بار، سلام ... آخرین بار، خداحافظ


 


داوود نوشت :


پیامکهای مناسبتی در به درم می کند! اصلا نمی دانم درمورد کسی که یک متن را در یک روز خاص برایم می فرستد، باید چه فکری کنم؟ می مانم سر دوراهی اینکه واقعا به یاد من بوده یا داشته این متن را برای خیلیها میفرستاده و یکهو چشمش به اسم من خورده و دلش سوخته و لابد پیش خودش هم فکر کرده "حالا بیا برای این یکی هم بفرستم... جهنمو ضرر!!!" پیام تبریک باید اختصاصی باشد... باید اسمش را بنویسی و بگویی فلان روز، مبارکت باشد و بعد من هم حتما بیحوصلگی را کنار میگذارم و با یک پیامک اختصاصی جوابش را میدهم و کلی قربان صدقه اش هم میروم! (این قسمت قربان صدقه را عمیقا چرت گفتم) باقی پیامهایی که با یک سند تو آل برای من میفرستند را عمرا جواب نمیدهم... حتی شما دوست عزیز


 


پ.ن فقط خواستم همه اینها را بریزمشان همینجا... داخل همین فروردین ماه... چند ساعت دیگر اردیبهشت میشود و آنوقت من نه دیگر دلم میخواهد نگران خودم باشم، نه دیگر حرفی برای گفتن دارم...


پ.ن :هیچ میدانستید من از پروژه، کارآموزی و هرانچه به آینده مربوط است متنفرم؟ در واقع من از سردرگمی متنفرم...


پ.ن :اگر یک روز هم از عمرم مانده باشد باید بروم  و از بعضی  ها بخاطر وجودشان در زندگیم تشکر کنم!


پ.ن : این چای که می نوشم همان چای است اما این خستگی از آن خستگی ها نیست ، چای را نمی فهمد!

  • ناشناس بی نام