دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تنهایی

تنهایی تلفنی است که زنگ میزند مُدام ، صدای غریبه ایست که سراغِ دیگری را میگیرد، از من جمعه ای سوت وکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّه ای آفتاب ندارد، حرفهای بیربطی است که سر می بَرَد حوصله ام را، تنهایی زلزدن از پشتِ شیشه  ایست که به شب میرسد، فکرکردن به خیابانه ای است که آدمهایش قدم زدن را دوست میدارند، آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت می خوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند، آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمه شب از خانه بیرون میزنند، تنهایی دلسپردن به کسی است که دوستت نمیدارد، کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت... کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه های اتاقت میبینی ، هر روز تنهایی اضافه بودن است در خانه ای که تلفن هیچ وقت با تو کار ندارد، خانه ای که تو را نمی شناسد انگار خانه ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است،  تنهایی خاطره ایست که عذابت میدهد هر روز خاطره ای که هجوم می آوَرَد وقتی چشم ها را میبندی تنهایی عقربه های ساعتی است که تکان نخورده اند، وقتی چشم باز میکنی تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی وقتی تو رفتهای از این خانه وقتی تلفن زنگ میزند، امّا غریبه ای سراغِ دیگری را می گیرد وقتی در این شیشه ای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب.

 

گویی زخم خورده ام

از تیغ نگاهت

که اینگونه شعر هایم بند نمی آیند

مرحم نباش ...

 

داوود نوشت :

زیاد حس خوبی ندارم! یه چیزی مثل افسردگی ..یه چیزی مثه ناامیدی ...مثه تنهایی ! دوس داشتم یه شونه باشه تا بتونم سرمو بذارم روشو گریه کنم اما حیف !!!!! دورمو یه پیله کشیدم که به خیالم پروانه شم ...

من تنهام شبیه آدم برفی ای که وسط یه مزرعه ی بزرگ میسازیشو تنهاش میذاری هیچ نقطه ی روشنی توی زندگیم نیست و هیچ آدمی که  زیرو روش یکی باشه ... دیگه انتظار معجزه ندارم دوست دارم چشمامو ببندمو بخوابم و فردایی نباشه که از خواب بیدار شم !

  • ۹۵/۰۲/۲۴
  • ناشناس بی نام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی