دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خندیدن ها

در این هیاهوی دلگرفتی ها و کار از گریه گذشتن ها و بدان خندیدن ها یک چیزهای کوچکی به اسم دلخوشی گرم میکند دلت را برای ادامه دادن...این روز ها زندگی ام پر زخوشی های کوچک است و تهی از بزرگ دلخوشیها! !دلخوشی های کوچکی مثله...بوی درخت چنار در روز بارانی...مثله وقتی نوزادی انگشتت را محکم میگیرد...مثله پیدا کردن طول و عرض یک پتو در خواب...مثله وقتی آدمها برایت کاری میکنند بدون اینکه از آنها خواسته باشی...مثله  شنیدن داستان هایی از کودکی ات..مثله عطسه کردن یک نی نی...مثله یک شنبه ای تعطیل..مثله مغز کاهو...مثله وقتی که کسی اسم عطرت را بپرسد...مثله اولین باری که برایش از "شما" تبدیل میشوی به "تو"... مثله خنده ی نوزادی در خواب...مثله ته دیگ سیب زمینی ماکارونی..مثله خاروندن رد کش جوراب...مثله لیسیدن دست های پفکی...و کلی از این مثل های دیگر...من خوشبختم!!چون دلخوشی هایی دارم که قند آب میکنند در دل....من "خوشبختــــــــــم"

 

و چقــدر تازگـی دارد بـرایـم،

روزهـایــی که بـه امیـد  آمـدن  کسـی دلخـوش نیستـم ،

و شبهــایــی که از نیامــدنش دلگیــر نمی شـوم ؛

" بـی کسـی هم عالمــی دارد هــا ... "

 

 

داوود نوشت:

کم کم همه یمان یاد خواهیم گرفت با آدم ها همانگونه باشیم که هستند....همانقدر خوب، گرم، مهربان .... و همانقدر بد،سرد،و تلخ....

این لبخند کجم را تحویل بگیر و بگذار به حساب تمام آن گریه هایی که نشانت ندادم....به حساب تمام آن کینه هایی که قده یکسال دارند خاک میخورند در دلم...به حساب تمام آن احترامی که دیروز سر ساعت 9 شوتش کردم به سمت سطل آشغال کوچیمان...

عیبی ندارد...سیب از درخت افتاد....ستاره از آسمان....تو از دماغ فیل و من از پل صراط....فرقی نمیکند از کجا....سرنوشت مشترکیست سقوط!!!

  • ۹۵/۰۲/۲۴
  • ناشناس بی نام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی