دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب

۷۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اما بغض دارم ...

نمی دانم چرا این روزها اینقدر دلم نوشتن می خواهد و دستانم نوشتن نمی خواهد!

این روزها، همین روزها خــــــــردادی، همین آستانه ی تابستان، همین انتهای بهار ...

صبح اما در پاکت نامه هایم، نوایی بود که دلم را سخت سوزاند. صدایش را که بلند کردم، فریاد زد: «ممد نبودی ببینی ...» و اشک های من، روی صورت بهت زده ام خط انداخت ...

شاید غریب باشد که من – منی که کوچک بودم آن سالها، منی که معترضم، منی که پایم آن سوی خیلی از خطهای قرمز و نارنجی و زرد است، منی که صلح را و آرامش را می ستایم، منی که می گویند نمی دانم و نمی شناسم، منی که ... – بغضم بگیرد برای آن همه دود و خاک و قطره قطره هایی که چکیدند.

اما بغض دارم ...

گلویم گرفته از هوایی که حتی این روزها، خاک آلود پایین می رود و دل را می سوزاند.

صدایی می خواند و گوشه ای از قلبم را – همین قلبی که فکر می کنند وطن هیچ جایش جا نمی گیرد – را فشار می دهد و خم می شوم تا خودم باشم و همین تکه ی کوچک و تنهای قلبم.

خودم باشم و حس خط خطی شده نگاههایی که هنوز به راه مانده اند، به لباسهای تیره ای که هنوز از تن در نیامده اند، به سنگی که مهم نیست زیرش چیست اما هوای اطرافش را مشت مشت یاد و حرف و صدا گرفته ...

 

 

در باغ که می‌روی به‌ناز

حسودی‌ِشان می‌شود به نسیم

درختانِ لیمو !

 

 

داوود نوشت:

 

اشک هم گاهی خیلی شیرینه!باور می کنی؟اشکی که از جریان یه حس زیبا از گوشه چشم های پر امیدت به روی گونه های برجسته از لبخند کمرنگ و شیرینت می غلته وتو رو همراهی می کنه و هم حس لحظه هات میشه اون قدر زیباست که از هر قهقهه ی بلند و خنده ی سحرانگیزی بالاتر و خواستنی تره!...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

عاشقانه ای با کلیشه ی

عاشقانه ای با کلیشه ی تو  می چسبد توی این هوای خنک بهاری .همیشه کلیشه ها که بد نیستند .که خسته کننده وتکراری نیستند .درست است که گاهی به سادگی می شود انتهای کلیشه ها را حدس زد .اما " تو " به گمانم تنها کلیشه ای هستی که نه خسته ام می کنی و نه   قصه ی  این دو حرف کوتاه زندگی بخشت ، تکراری می شود به این زودیها.بدون "تو " دنیای نوشته هایم چیز بزرگی کم دارد و با "تو " همه ی اتفاقهای دنیا خوب می شوند برایم . توی همین عاشقانه هاست که می توانم زل بزنم به چشمانت .توی همین کلیشه های آرام و برقرارم است که می توانم دست به دستهایت بدهم وزندگی را با تمام بد خلقی اش  با جان دل وبه سلامتی "تو" بنوشم .توی  همین تکرارهای ساده است که "تو" در انبوه  حسهایم بزرگ می شوی . رشد می کنی .توی هجوم همین کلمه هاست که "تو" نفس می کشی .که پلک می زنی که زنده می شوی ومن می شوم آفریدگار یک عاشقانه ای کلیشه ای پر تکرار . کسی مثل "تو "  تمام عاشقانه ها را از برهوت کلمه نجات میدهد.کسی مثل  "تو " به عاشقانه ها عطر ورنگ وبو می دهد.کسی مثل  "تو"  امید می پاشد توی ترانه ها وشعرها .کسی مثل "تو" مرغ آمین آرزوی آرزومندان عاشق می شود .همه ی اینها را چیدم تا بگویم عاشقانه ای با کلیشه ی تو می چسبد توی تمام فصلهای زندگی...

 

 

 

چیزی میان انگشتانم است

چیزی شبیه وسوسه ی ناتمام تو  که انگشتانم را وادار میکند به نوشتن

اما حرفی ندارم امروز

حرف تازه ای که  دل خودم را خوش کند .که  حال این بهشت خیالی را عوض کند!

که  ترجمه ی واقعی تو باشد!

بگذار سکوت کنم

بگذار این روزها سکوت کنم

بگذار در بستر خیال بافیهایم  به احتضار برسم

بگذار در تب دلتنگیهایم بمیرم  اصلاً

 

داوود نوشت:

 

به من لبخند بزن دنیا!..بذار دست های هوس انگیز و خواستنی آرزو ها رو توی دستم بگیرم و مست بشم از یه شوق یه شور وصف ناپذیر!...تو چشم هام زل بزن و قسم بخور که بد عهدی و بی وفایی نکنی!...منو دیگه بازیم ندی!به سرنوشت بگو این بازی رو بس کنه!...دنیا؟!برای یه بارم که شده گونه ی آرزوهامو ببوس و آرامش رو بهم هدیه بده!چشم هام...دست هام...قلبم...همه چشم به درهای زمان دوخته اند تا آرامش از راه برسه!یه آرامش مواج و پر شور نه ساکن و بی حرکت...!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

نوشتن

قلم هم که باشد.کلمه  هم که باشد.تمام حروف دنیا هم که جمع باشند. باز تا  "تو"  نباشی نمی شود عاشقانه ای نوشت .نمی شود .نه اینکه نخواهی. نمی شود .کاری از دست هیچ کلمه وجمله ای بر نخواهد آمد.باید خودت باشی.باید خودت دست حروف را بگیری .دل را قانع کنی تا  از دستش کاری بر بیاید.کاری شبیه آفرینش "تو" ، کاری شبیه یک عاشقانه ی فراموش نشدنی بی تکرار.باید" تو "باشی تا دل به تکاپو بی افتد.تا تنگ شود.تا شیدا شود .باید خنده های "تو" باشد .چشمهای" تو "باشد تا شعر دل بدهد به آمدن .تا قلم بتواند روی پا بایستد برای آفریدنت،تا حرفی بماند .نمیدانم ... همین چیزها دیگر...همین اتفاقهای ساده است که می شود یک معجزه ی بزرگ.پس  "تو" بخند تا کلمه ها زنده بمانند. "تو" بجنب تا حروف کیف کنند."تو" بمان تا عاشقانه ها ، عاشق تر شوند . "تو" شعرها را قانع کن . "تو "... "تو"  که خوب میدانی همین جوری نمی شود  عشق را به بند کلمه ها کشید وردیفش کرد وموزونش ...باید اتفاق دستهایت بی افتد .باید نگاهت  ورد بخواند و جادو کند .اصلا" باید خودت کلمه ها را به آغوش نوازشت بکشی تا ترانه شوند .رویاها خسته می شوند گاهی!

 

 

 

واقعاً

وقتی که تو نیستی

آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد

بیاید بالای کوه .

اما دیوارها

تا دلت بخواهد بلندند

سرپا ایستاده اند

کاری به بود و نبود نور ندارند ،

سایه ندارند .

 

 

داوود نوشت:

 

خدایا هیچ می دونی چقدر عاشقم؟!عاشق تموم اتفاقات تلخ و شیرینی که هیچ وقت نفهمیدم حکمتشون چی بود!اما آخرش همیشه به صبر و بزرگی روح و استواری شخصیت ام اضافه کرد!روزهای تلخ زیادی بود که هرگز فکر نمی کردم امروز شکر تلخی هاشو بکنم!...

 

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

نوشتن از " تو "

همیشه برای نوشتن از " تو  "زبان ساده را بیشتر دوست دارم. دوست ندارم  دوستت دارمهایم را بپیچانم توی کلماتی که مهجورند .که "تو " تویشان گم می شوی.که قشنگی نگاه  "تو "دور می افتد.که عطر تو به مشام نمی رسد .دوست دارم ساده  عاشقانه بنویسم.آنقدر ساده که حتی آدمهای غیر عاشق  هم، دلشان یک" تو " بخواهد .یک  "تو  "شبیه  "تو ".دوست دارم آنقدر کلمه ها  را ساده، ردیف کنم تا راه رسیدن به تو رابه بیراهه نکشانم .دوست دارم وقت نوشتن از" تو " خودم باشم. همین خود ساده ی بیقرار تب کرده ی ،بغض کرده  ، با تمام ویارهای دوست داشتنی عاشقانه ام.دوست دارم برای نوشتن از "تو "تمام کلمه های ساده را از تمام لغتنامه ها  وام بگیرم.تمام واژه ها را عاشق کنم.تمام سطرها را شیفته .تمام نقطه ها وعلامتها را بیقرار .دوست دارم برای نوشتن از" تو " مرزها را بردارم. اماها واگرها وشایدها را دور بی اندازم و خودم بمانم ویک عالمه کلمه وجمله ی عاشق که مالک " تو"  شده اند.دوست دارم وقت نوشتن از" تو "  هرس کنم تمام حرفهای پیچیده ی سخت ترجمه را .تمام حسهای دروغ دست وپاگیر  فریبنده را .تمام حرفهای فیلسوفانه را. دوست دارم وقت نوشتن از" تو" به زبان ساده ی مادری ام بنویسم تا لازم نباشد کسی لغتنامه ها را زیروروکند برای ترجمه ی دوستت دارمهای خالص بی غل وغشم ... همیشه برای نوشتن از "تو"  زبان ساده ی مهربان عاشقانه هایم را بیشتر دوست دارم!

 

 

 

میان جنگلِ کاج های تلخ

هرنیمکتِ خالی

می تواندجای توباشد .

 

واین جا

چه قدرنیمکت خالی هست

هرغروب!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

یک نفر باشد

همیشه باید یک نفر باشد .یک نفر را داشته باشی برای وقتهای سنگین وبرزخی وجهنمی .باید یک نفر باشد که دستت را بگیرد وبرایت حرف بزند وتو بغض بشکنی کنارش.باید یک نفر باشد که لبخند بزند وتو زار بزنی برایش.یک نفر باید باشد که بکشاندت توی آغوشش و نرم و آرام ،گرمت کند .موهایت را با انگشتهای مهربان ،نوازش کند وتو هق هق شوی.باید باشد تا لحظه های روشن وقشنگ را یادت بی اندازد.یک نفر باید باشد که بنشیند وبا تو از عکسها وخاطره هایت حرف بزند.از گذشته ای که نمیشود رهایش کرد.از حالی که گاهی برزخی میشود میان خوبیها و دلتنگیهات.به آینده ای که هنوز نیامده نگرانت میکند.باید یک نفر باشد برای اینکه خلوتت باشد. پناهت باشد.به تو حس اطمینان بدهد .رازدار ،رازهای ساده وسخت ،زندگی ات باشد.صندوقچه ی اسرارت.کلید یواشکی هایت.آن یک نفر برای هرکسی ،یک نفری می تواند باشد.با یک نام مشترک شایسته ی " دوست " ... دوست می تواند مادر آدم باشد .پدر آدم باشد. شریک زندگی آدم باشد.شریک قلب آدم باشد.عصاره ی وجود آدم باشد.همسایه آدم باشد.میتواند مجازی باشد.حتی فقط یک حس باشد.یک روح.یک تعلق خاطر که تو را آرام میکند .که ساخته شده برای اینکه کلیسای اعترافات تو باشد.پدر روحانی تو. محراب تو . سجده ی تو .نمیدانم ..خواستم بگویم وای به حال آدمی که محرابش را،آغوشش را، پناهش را .خدای تسکینش را برای همیشه از دست بدهد .برای همیشه ...تا ابد... و حتی ،مطمئن باشد که انتظار آمدنش را هم برای همیشه باید ببوسد وبگذارد گوشه ی زندگی تا آخرین نفس...

 

  

آرزو می کنم " تو " را

وتو تا دلت می خواهد آرزو کن دیگری را

چه فرقی میکند

وقتی آرزو تا ابد آرزو می ماند ؟!

 

 

داوود نوشت:

 

حالا اهسته اهسته می فهمم اون غم ها چقدر منو به تو نزدیک می کرد!...کمکم کن که گرد و غبارو از آینه و شیشه های وجودم بگیرم تا تو رو بهتر ببینم! بذار این بار طعم شادی ها خاطره ساز لحظه های تلخم باشه...کنارم باش!به یادم باش!پناهم بده...خدایا آغوش تو امن ترین جاست!پناهم بده...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

هوای خاکی، مردان خاکی

 چقدر این شهر،  این خیابانها، این آسمانی که زیرش کلی راه میروم همیشه، این هوای غبار آلود خاکی،این گرمای نمیدانم چند درجه ی چسبناک ، یک جورهایی دلم را می گیرند.نفسم را بند می آورند.انگار هوای شهر را گرفته اند .از نگاه مردم این شهر خسته ام.از پرنده های این محله.از کوچه های زیادی شلوغ اینجا .از ازدحام مسافرینی که همیشه شهر را به بهانه ی زیارت قرق می کنند.دلم برای آرامش دلنشین دیار خودم تنگ شده.دلم برای کارون مقدس لک زده.دلم برای آن خانه ی متروک کودکیهایم.دلم نیلوفر میخواهد .گلدان همیشه بنفش ،بنفشه های حیاط خانه ی پدری ام را.گرمای چهل درجه ای خرداد وآفتاب سوزانش را ...پله های سنگی اش را...گنجشکهای فربه سرخوش نمک پرورده ی آنجا را...می خواهم بروم.میخواهم گرمایش را به جان بخرم وبروم .بروم .بدوم تا آنجا .می خواهم دوباره قطار را واسطه ی این راه کنم.دوباره از آسمان وزمین رخصت بگیرم وبروم.می خواهم بیایم سمت تو ودلت را به دست بیاورم.بیایم و بغضهای دوماهه ام را بریزم روی شانه ی سنگی آرامگاهت.می خواهم بیایم و تازه کنم چشمهایم را ...بلند شو مرد من !بلند شو و چراغهای خانه ات را روشن کن .بلند شو وشماره ام را بگیر.بلند شو وصدایم کن .بخواه .طلب کن مرا .با همان صدای سرفه ای خشدار مهربان بی نظیرت از من بخواه بیایم.بخواه تا تمام جاده را یک نفس ،با دستهای باز تشنه ،شتاب کنم به سویت.کمت دارم. کمت دارم .قدر یک عمر، کمت دارم .کمت دارم عزیز تمام فصلهای زندگی ام !

 

 

مراجاگذاشته ای؛رفته ای.

روبه رویم دریاست

پشت سرم مرداب

وآسمان هم آن قدردوراست

که دستم به بال مرغابی هانمی رسد.

حالامی گویی چه کنم

منتظرت بمانم

یابرگردم به آینه؟!

 

 

داوود نوشت:

 

گزند تلخ تنهایی...سکوت سرد و بغض نشکن...شب آویز تاریکی های من است...!به پشت سرم نگاه می کنم فرصت های زیادی رو به امید فرصت های بعدی از دست دادم...از هیچ کدوم لذت نبردم و با بی حوصلگی تک تکشونو پس زدم تا اون لحظه ای  که می خوام از راه برسه...اما نرسید...حالا حسرت لحظه هایی که لذتشونو گم کردم به دلم مونده...همیشه عجول و سرم پر سودا ودلم بلند پرواز

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

روزهای که نیستم

باید بنشینم و برای روزهایی که قرار است نباشم.که قرار است بروم یک چیزهایی بنویسم.چیزهایی که نگهدارنده ی هوای تو باشد.باید یک چیزهایی بنویسم که گرد فراموشی ننشیند توی این خانه ی خاطره هایم.باید تو را به دست این واژه ها ُبه امانت بگذارم.باید چتری دست وپا کنم برای سقف آسمان این خیالها .میخواهم درها وپنجره ها را محکم کنم.پرده ها را بکشم.قفلها را وارسی کنم.باید کاری کنم عطرت از سر هوای اینجا نپرد.حوصله ی حساب وکتاب آرزوهایم را ندارم.فقط دلم برایشان یک دنیا تنگ می شود.این روزها که نیستم ، دلتنگ نباش بهشت مجازی من !  میروم با یک عالمه حس وهوای تازه بر میگردم...

سفر اتفاق قشنگی می شود

وقتی چمدانها را به هوای دیدار  دوباره ی خاطره هایت می بندی

وقتی میروی تا از دنیای خستگیهایت  بروی

وقتی میروی تا پاهایت را بگذاری توی دنیایی که خیلی دوست تر داری اش

فقط می ماند دلتنگی برای این خانه با تمام ساکنینش

وکلمه هایی  که سرشار از حس خوب دوست داشتن اند!

 

  

می توانم آنقدر انتشارت دهم در کلمه

در سطر

در شعر

در دل

" تا کور شود هر آنکه نتواند دید "

 

 

داوود نوشت:

 

 کاش فقط می شد یه جا بایستم و دستامو باز کنم و از عمق وجودم فریاد بزنم ...فریاد بزنم...اون قدر که صدایی برام باقی نمونه!...حسرت فریاد تو گلوی پرنده ی دلم نشسته و اون قدر سنگینه که فرصت پروازو ازش گرفته.....می خوام فریاد بزنم... بلندترین فریاد دنیا...اون قدر که فقط خودم بشنوم و خدا....یه شب تاربا سینه ریز ستاره...با قلب مهتاب که پشت ابرا چشم انتظاره و رگباری پی در پی و بی امان یه کوچه ی خلوت و تن خیس کوچه...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

نزدیکان

نزدیکها ، همیشه سوهان روح همند.همیشه اشک هم را درمی آورند. همیشه توی دنیای قهر و آشتی های کودکانه پرسه می زنند.همیشه حوصله ی شان از هم سر میرود.همیشه به سختی هم را تحمل می کنند . همیشه دنبال بهانه اند برای ور کشیدن پاشنه ی کفش لعنتیشان برای دور شدن .همیشه دنبال دستاویزند تا به جدایی تن بدهند.

ودرست همین ما آدمها همین که دور می شویم ازدوری ناله می کنیم.تازه یادمان می افتد که چقدر او که نزدیک بود دوست داشتنی بود.چقدر از نزدیک قشنگیهاش پیدا نبود.چقدر دلتنگ اش شده ایم.

تازه  ای کاش هایمان جان می گیرد.تازه دلتنگی یقه ی احساسمان را می گیرد .تازه بغضها دیوانه ی مان می کنند . تازه می فهمیم  چقدر دوستش داشته ایم. تازه از دوری وحشت می کنیم. دست وپا می زنیم تا آن دور را ، آن رفته را ، آنکه دلش را شکسته ایم ،دلش را به دست بیاوریم.حوصله یمان به شکل عجیبی بر می گردد .

میدانی ؟! نمیدانم اینها خوب است یا نه؟! نمیدانم آنکه می رود.دور می شود کار درستی می کند یا نه ؟! نمی دانم باید همانطوری دور ماند تا عزیز شد؟! تا دوستت داشته باشد؟! یا دوستش داشته باشی؟! ....

هیچ کدام از اینها را نمیدانم و هنوز که هنوز است نمی فهمم اما فقط یک چیز را خوب خوب یاد گرفته ام.یک چیز همیشه روی مغزم راه میرود محکم.یک چیزی را ایمان دارم . یک ترس ودلهره ای که همیشه هست

 این است که خدا نکند که برای برگشتن ِ راهی که رفته ای ،که دور شده ای ،که بد رفته ای،که تلخ رفته ای ،دیر نشده باشد.

خدا کند آنکه جا مانده توی این دوری ،دل وآغوشی برایش مانده باشد برای تو که دور شده ای برگشته ای .خدا کند دیر نشده باشد..

 

  

خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی ست
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن،
داری
وقتی نشنیده است

 

 

داوود نوشت:

 

 هرچی بغض نشکن ترک خورده ی نیمه جونه...هرچی حسرت پروازو روزهای از دست رفته و عابرای بی برگشته...همه رو یک جا از عمق وجودم فریاد بزنم... و وقتی صدایی برام نموند... رو تن خیس کوچه دراز بکشم وبدون نگرانی از عبور عابرا... و چشم های ملامت گر آدما... چشم هامو ببندمو زیر بارون یه خواب آروم منو ابدی کنه....آخه تو تنهایی هام فقط نوازش بارونو به خاطر می آرم و هم گام شدن بی دریغش با اشکام تا کسی چیزی نفهمه....

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

تفکر روزانه

امروز داشتم به این فکر می کردم

چند سال بعد هر کدوم از ما یه لنگه ی دنیا دنبال زندگی خودمونیم

بعد چقد دلتنگ این روزایی می شیم که خیلی زود از کنارشون رد می شیم

دلتنگ بهونه های قشنگ زندگیامون ... دلتنگ دوستی های دلبخواهمون ... دلتنگ بی بهانه هدیه دادن و هدیه گرفتنا ... دلتنگ قهر و آشتی های کوتاهمون...  دلتنگ بارون و پیاده رو و دستای مهربونی که دلت بخواد زمان همونجوری متوقف بشه...  دلتنگ گریه های از سر دلتنگی ... دلتنگ خنده های از ته دل

دلتنگ تو ... دلتنگ خودم ... دلتنگ همه ی این روزای با ما مهربون و دوست داشتنی

 بعد دلم گرفت یه جور بزرگی یه جوری قد غروبای جمعه گرفت :(

 زودی خودمو از خیالم کشیدم بیرون و خوشحال شدم که هنوز دارم این روزهامو هنوز کنار کسایی زندگی می کنم که برام آرامشن برام دستای گرم و مهربون خدان

 اونوقت سرمو گرفتم بالا و گفتم خدا جونی یه دقه گوشتو بده به من

 خواستم بگم

 خیلی دوستت دارم ...

 

زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است

بیش از اینها خوب باش - از من مجالم را نگیر!

 

 

داوود نوشت:

 

بعضی حرفا رو نمیشه به آسونی گفت...بعضی بغض ها رو نمیشه شکست...بعضی تنهایی ها رو نمیشه گفت...بعضی بی پناهی ها رو نمیشه زمزمه کرد...بعضی اشک ها رو به جز لبخند نمیشه دید....و بعضی لبخند ها رو به جز اشک!؟...فهمیدن بعضی چیزا هیچ سودی نداره جز درد تازه ای که تو خلوت دلت خفه اش می کنی و آرزو می کنی کاش هرگز نمی فهمیدی...هرگز...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

اعتراف نامه

باز دوباره از آغاز برایت می نویسم ...

به شباهت 365 روزی که گذشت ...

به روایت 365 بغض...365 لبخند ... 365 خاطره...

خاطره ی تبانی های تو با آسمان ....که باران هم آهنگ قدم های تو مضراب بزند بر لحظه های کویری ام

و مژدگانی اش بدهم برای خبر آمدنت ...

برای آمدنت تا آغاز من و زمزمه های شبگیر ...

و امتداد حضورت تا نفس های تنگ در سینه ...

از ماندنت تا ماندنم !

اعتراف می کنم ...

در محضر ارزشمند تمام سنگهایی که بالهامان را نواختند دست راستم را بالا می برم و اعتراف می کنم :

    ما 365 بار در دلمان به آنها خندیدیم !

    روی هم رفته 365 بار هم فلسفه ی وجودی شان را به سخره گرفتیم ...

    حساب که می کنم 365 بار هم حسرت به دل نداشته ی شان گذاشتیم !

اعتراف می کنم :

ما هنــــــــــــوز هم پشیمان نـــــــــــــیـستیـم !

 حال ...

حکم ، حکم عشق است !

تنها دفاعیه ی ما  در این محکمه " همان زخمهاییست...که نشمرده ایم "...

اما تعهد می دهم تا همیشه ی حضورت  دیگر برای گریه هایم دیوار نمی سازم !

 

 

 دل نوشت :

روزی دیوار به دیوار گریه هایم بودی و امروز پناهشان ...

روزی حتی اشکهایم بهت سکوتم را نمی سنجید ...

حالا یک لبخند تو کافیست برای شکستن تمام سکوتها...

حالا  "باور " دارم که با تو هیچ آرزویی در لحظه های زلالمان محال نیست ...

پیدا نمی شدی تو...شاید که مرده بودم!

 

داوود نوشت:

 

 آرزوم یه فریاده به دور از چشم های پرسشگر آدم ها راحت و اسوده ...خودم و خدا......آرزوی بزرگی نیست... اما هیچ کس همین آرزوی کوچک رو هم نمی تونه به حقیقت برسونه....جز خدا !...هرچند قسمتم نشد...از همه دنیا سهم من... قسمت من چیه؟...و باز سکوت خفقان آور و اشک های شبونه...وشادی های کاغذی که به در و دیوار لحظه ها می آویزم و با نگا ه هایم همه چیز را به تمسخر می گیرم.....پوچی در فضا موج می زند... هم آغوش تنهایی نم زده ی اتاق....آه های پی در پی تجسم فریاد سر خورده ی وجودم شده اند!

  • ناشناس بی نام