نمی دانم چرا این روزها اینقدر دلم نوشتن می خواهد و دستانم نوشتن نمی خواهد!
این روزها، همین روزها خــــــــردادی، همین آستانه ی تابستان، همین انتهای بهار ...
صبح اما در پاکت نامه هایم، نوایی بود که دلم را سخت سوزاند. صدایش را که بلند کردم، فریاد زد: «ممد نبودی ببینی ...» و اشک های من، روی صورت بهت زده ام خط انداخت ...
شاید غریب باشد که من – منی که کوچک بودم آن سالها، منی که معترضم، منی که پایم آن سوی خیلی از خطهای قرمز و نارنجی و زرد است، منی که صلح را و آرامش را می ستایم، منی که می گویند نمی دانم و نمی شناسم، منی که ... – بغضم بگیرد برای آن همه دود و خاک و قطره قطره هایی که چکیدند.
اما بغض دارم ...
گلویم گرفته از هوایی که حتی این روزها، خاک آلود پایین می رود و دل را می سوزاند.
صدایی می خواند و گوشه ای از قلبم را – همین قلبی که فکر می کنند وطن هیچ جایش جا نمی گیرد – را فشار می دهد و خم می شوم تا خودم باشم و همین تکه ی کوچک و تنهای قلبم.
خودم باشم و حس خط خطی شده نگاههایی که هنوز به راه مانده اند، به لباسهای تیره ای که هنوز از تن در نیامده اند، به سنگی که مهم نیست زیرش چیست اما هوای اطرافش را مشت مشت یاد و حرف و صدا گرفته ...
در باغ که میروی بهناز
حسودیِشان میشود به نسیم
درختانِ لیمو !
داوود نوشت:
اشک هم گاهی خیلی
شیرینه!باور می کنی؟اشکی که از جریان یه حس زیبا از گوشه چشم های پر امیدت
به روی گونه های برجسته از لبخند کمرنگ و شیرینت می غلته وتو رو همراهی می
کنه و هم حس لحظه هات میشه اون قدر زیباست که از هر قهقهه ی بلند و خنده ی
سحرانگیزی بالاتر و خواستنی تره!...