بعضی وقتها هست که آدم دچار تناقض میشه؛ تو خودش ... من هم به این نقطه رسیدم؛ ... مدتهاست باور کردم برای اینکه یه چیزی رو باور داشته باشم و به اون ایمان بیارم، بهتره بهش شک کنم؛ نقضش کنم و بعد دوباره بسازمش. یه عبارت دینی هم هست که میگه راه ایمان از شک میگذره. حالا تو همین راستا، به خود این جمله شک کردم که من رو ریخته به هم! آیا میشه به همه چیز شک کرد؟!؟! مرزش کجاست؟! آیا این درسته که هر کی یه گنجینه صلب اعتقادی در درونش باید داشته باشه و بهش کاری نداشته باشه!!؟! مگه میشه؟!؟! مگه میشه همینجوری دل داد، حتی اگه منطق قضیه شما رو قانع نکرده!؟ راستش اصلاً بلد نیستم متعصب باشم؛ در صورتیکه دور و برم پر از آدم متعصبه! آدمهایی که به همه اعتقاداتشون و حتی مایملکشون تعصب دارند؛ به دینشون، به خداشون، به فرزندشون، به بستگانشون، حتی به خونه و ماشین و مغازهای که ازش لباس میخرند! ولی من این کاره نیستم! من نمیتونم شک نکنم؛ نمیتونم بیدلیل بپذیرم ... نمیتونم به دیگران اعتماد کنم و دل بدم و راه رفته اونها رو که اصلاً با عقل و منطق سازگار نیست رو برم! ولی یه کم ترس منو گرفته؛ ترس معلق موندن، ترس از اینکه اگه تو تردیدم پیش برم، شاید از همین اعتقاداتم هم چیزی نمونه!شاید آویزون بمونم مثل حمید هامون! که دیگه هیچی از خود من باقی نمونه!... شاید ... فعلاً که جنگ ترس و شک برپاست! باید ببینیم کدومشون میدون رو زودتر واگذار میکنند ..
تابوتــم فــردا ،
از کوچــه ات می گــذرد ؛
چشــم مپوشـان ،
این مــُرده همـان است کــه
بیمــار تــو بـود ...
داوود نوشت:
شاید بتوان گفت که این عشق های ناتمام به نوعی ریشه در آموخته هایمان دارد، در ادبیاتمان و در همین داستان های عاشقانه مان..لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین..انگار باورمان شده است که باید آخرش جدایی باشد، باید آخرش غم باشد، تنهایی باشد، که اگر نباشد عشق نیست، که اگر نباشد عشق نا تمام است..