دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

متعصب بودم

بعضی وقتها هست که آدم دچار تناقض میشه؛ تو خودش ... من هم به این نقطه رسیدم؛ ... مدتهاست باور کردم برای اینکه یه چیزی رو باور داشته باشم و به اون ایمان بیارم، بهتره بهش شک کنم؛ نقضش کنم و بعد دوباره بسازمش. یه عبارت دینی هم هست که میگه راه ایمان از شک میگذره. حالا تو همین راستا، به خود این جمله شک کردم که من رو ریخته به هم! آیا میشه به همه چیز شک کرد؟!؟! مرزش کجاست؟! آیا این درسته که هر کی یه گنجینه صلب اعتقادی در درونش باید داشته باشه و بهش کاری نداشته باشه!!؟! مگه میشه؟!؟! مگه میشه همینجوری دل داد، حتی اگه منطق قضیه شما رو قانع نکرده!؟ راستش اصلاً بلد نیستم متعصب باشم؛ در صورتیکه دور و برم پر از آدم متعصبه! آدمهایی که به همه اعتقاداتشون و حتی مایملکشون تعصب دارند؛ به دینشون، به خداشون، به فرزندشون، به بستگانشون، حتی به خونه و ماشین و مغازه‌ای که ازش لباس میخرند! ولی من این کاره نیستم! من نمی‌تونم شک نکنم؛ نمی‌تونم بی‌دلیل بپذیرم ... نمی‌تونم به دیگران اعتماد کنم و دل بدم و راه رفته اونها رو که اصلاً با عقل و منطق سازگار نیست رو برم! ولی یه کم ترس منو گرفته؛ ترس معلق موندن، ترس از اینکه اگه تو تردیدم پیش برم، شاید از همین اعتقاداتم هم چیزی نمونه!شاید آویزون بمونم مثل حمید هامون! که دیگه هیچی از خود من باقی نمونه!... شاید ... فعلاً که جنگ ترس و شک برپاست! باید ببینیم کدومشون میدون رو زودتر واگذار می‌کنند ..

تابوتــم فــردا ،

 

از کوچــه ات می گــذرد ؛

 

چشــم مپوشـان ،

 

این مــُرده همـان است کــه

 

بیمــار تــو بـود ...

 

 

داوود نوشت:

شاید بتوان گفت که این عشق های ناتمام به نوعی ریشه در آموخته هایمان دارد، در ادبیاتمان و در همین داستان های عاشقانه مان..لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین..انگار باورمان شده است که باید آخرش جدایی باشد، باید آخرش غم باشد، تنهایی باشد، که اگر نباشد عشق نیست، که اگر نباشد عشق نا تمام است..

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

شک و ترس

اون روز که در مورد "شک و ترس" نوشتم، طبق عادت همیشگی‌م به رفتار خودم شک کرده بودم؛ به خود شک کردنم! کلاً عادت کردم که تعصب نداشته باشم، در هیچ زمینه‌ای؛ چون همونجور که ویولتا نوشته، تعصب آدم کور می‌کنه؛ تعصب نمیگذاره آدم فکر کنه و وقتی هم وارد بحث میشی و یا مقاله و نوشته‌ای میخونی که مخالف نظرته، به جای اینکه به محتوای اونها فکر کنی که چی میگن و پایه‌های استدلالیشون چیه، دنبال اینی که ایرادشون رو بگیری و باهاشون بجنگی و طرف رو قانع کنی! یه آدم متعصب دچار صلبیت ذهنی شده، هیچ وقت فکر نمیکنه که اشتباه میکنه؛ هیچ وقت به رفتار و اعمال و تفکرات خودش شک نمی‌کنه؛ برای همین هم غالب این افراد توانایی جذب کمی دارند؛ یعنی قدرت این رو ندارند تا دیگران رو به سمت اعتقاداتشون یا رفتارشون یا هر چیزی که قبول دارند، سوق بدند. بعد از اون نوشته، دوست عزیزی تو قسمت نظرات اشاره جالبی کرده بود که نباید با کمک ترس بر شک غلبه کرد و تنها چیزی که می‌تونه شک رو برطرف کنه، یقینه. بیشتر که فکر کردم دیدم کاملاً درسته؛ اگه رسوبهای ذهنیمون رو پاک کنیم و بدون تعصب نگاه کنیم، اون موقع ترسی وجود نداره؛ با هر معیاری که داریم، صحت و سقم یه عمل رو می‌سنجیم و بعد تصمیم می‌گیریم. این ترس خودش ناشی از تعصبه؛ ناشی از نگاهیه که به ما اجازه نمیده یه جور، غیر از اون قالب ذهنیمون فکر کنیم، شاید برای اینکه پاسخ درستی به شک‌هامون بدیم لازمه که تعصب نداشته باشیم ..

 

گاهــی باید مانــد و تحمــل کرد ؛

 

شایــد لازم باشد ،

 

احسـاسمــان را نسبت ب آدمهــا فراموش کنیــم ،

 

نه خــود آنهــا را ...

 

داوود نوشت:

آدم گاهی بیخود و بی جهت بغض می کند، دلش می خواهد بزند زیر گریه و همینطور بی دلیل های های گریه کند، دلش می خواهد خودش را توی اتاق حبس کند و یک آهنگ غمگین را ده بار پشت سر هم گوش کند و به یاد تمام بدبختی های نداشته اش هی گریه کند و هی دلش بگیرد..آدم گاهی دلش می خواهد جمعه ها برود شاهچراغ و بیخود و بی جهت به یاد کسی که نمی داند کیست و باید بیاید و نیامده است هی غصه بخورد و گریه کند..هی دلش بسوزد و هی گریه کند...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

نویسنده

نویسنده نبود اما نوشتن را دوست داشت و هر از گاهی برای دل خودش داستانهایی می نوشت، داستانهایی که در واقع هیچ خواننده ای جز خودش نداشت، یا بهتر بگویم داستانهایی که توی ذهنش نوشته می شد و هیچوقت روی کاغذ آورده نمی شد، یعنی جراتش را نداشت که آنها را روی کاغذ بیاورد، آخر برعکس همه ی نویسنده ها او سبک خاص خودش را داشت..او پیش از اینکه داستانش را شروع کند آخر آنرا در ذهنش پرورش می داد و همیشه در آخر داستان قهرمانش خودش را می کشت و حتی گاهی در خواب نیز این کابوس را می دید که قهرمان داستانش، یعنی داستانی که شروع به نوشتنش نکرده در آخر داستان خودش را می کشد و ناگهان جنازه ی خودش را می بیند که قهرمان داستان خودش بوده و خودش را به طرز فجیعی کشته است، و هر بار که از خواب می پرد با خودش تصمیم می گیرد داستان ننوشته اش که قهرمانش خودش را می کشد هرگز ننویسد و هرگز نمی نویسد..راستش را بخواهید تا کنون داستانی ننوشته است، حتی در ذهنش هم داستانی ننوشته است.

 

 

دلــم بالکنــی می خــواهد رو ب شهــر ،

و کمــی بـاد خنکــ و تاریکــی ،

یکــ فنجــان بـزرگ قهــوه ،

یکــ جــرعه تــو ، یکـــ جرعــه مــَن ...

و سکــوتی کـــ در آن دو نگــاه گــِره خــورده باشد ؛

بــی کلام ،

میدانــی ؟

دلــم یکــ مــَن می خـواهد بــرای تــو ،

و یکـــ تــو تا ابــد بــرای مــَن ...

و بــاز هــم سه نقطــه های بــی پایان مــن ...

 

 

داوود نوشت:

زمستان را هم نمی شود دوست نداشت! پر از سوز است در دلش اما آرام موقر می نشیند کنار حوصله ات، سپید و قشنگ چای را به دلت می چسباند،عین یک مرد موقر آرام کردن را خوب بلد است و یادت می دهد که نمی شود دوستش نداشت،اصلا بچه ی خوبیست زمستان !

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

بیماری لبخند نزدن

دوست داشت بخندد، دوست داشت برای یکبار هم که شده در زندگی اش نه اینکه بخندد، نه، فقط یک لبخند کوچک بزند..اما نمی توانست..همه می گفتند او یک بیماری نادر مادرزادی دارد که هیچگاه نمی تواند لبخند بزند..نه اینکه از چیزی خوشحال نشود، نه، فقط نمی توانست بخندد..در دهه چهلم زندگی اش بود و بعد از این همه سال نتوانسته بود یک دوست صمیمی برای خودش داشته باشد..با اینکه تقریبا همه ی مردم شهر می دانستند که دلیل نخندیدنش چیست اما آدمیست دیگر، نیاز دارد که لبخندش را با لبخند پاسخ بدهند حتی اگر از روی ریا باشد..آدمیست دیگر، دوست دارد وقتی لطیفه ای را برای دوستش تعریف می کند و خودش می خندد او نیز با صدای بلند بخندد و بگوید که چقدر خنده دار بود..آدمیست دیگر، نیاز دارد اعتماد بنفسش را اینگونه بالا ببرد..گرچه همه می دانستند او چه مشکلی دارد اما بیشتر وقتها این سوءتفاهم پیش می آمد که او خوشش نیامده است که نمی خندد..

حالا دیگر کار هر روزش شده بود که به پارک برود و بازی بچه ها را تماشا کند و اینگونه سعی کند که لبخندی بزند، اما این کار نه تنها لبخند را روی لبهایش نمی نشاند، بلکه غم چهره اش را بیشتر و بیشتر می کرد و بیشتر از پیش دلش می گرفت..دیگر همه ی مردم شهر او را می شناختند، همه ی مردم شهر "مرد یخی" صدایش می کردند..

 

دارند خودشان را می کُشند موج ها !

 

تنی به آب بزن ..

 

آرام شود دریا ! ...

 

 

 

داوود نوشت:

باید یک قاشق بردارم تا ته ته بکنم داخل دلم و نیم ساعت هم بزنم ! انگار خوشی های من شبیه         خاکشیر اند لاکردار ها ...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

شبیه تو

همه غروب جمعه که می شود، بغض می کنند و دلشان از نیامدن کسی می گیرد، من اما این روزها غروب پنج شنبه که می شود دلم از آمدن کسی می گیرد و تمام نگرانی ام این است که نکند دوباره آذر ماه شود کسی بیاید که شبیه تو باشد و من دلم بلرزد..می ترسم کسی بیاید که شبیه تو باشد و در یکی از همین غروب های سرد آذر ماه او سردش شود و دستهایش هم سرد شود و من مجبور باشم لیوان چای داغم را به او بدهم و او دستهایش گرم شود و لیوان چای را که گرم گرفته بود سرد تحویل من بدهد و دیگر هیچوقت لیوانم و دلم گرم نشود..می ترسم دوباره آن روزهای سرد با آن غروب های غم انگیزش بیاید و من دلم یاد هندوستان کند و نتواند طاقت بیاورد و برود، دفعه ی پیش که برای آخرین بار یاد هندوستان کرد سه سال طول کشید تا برگردد..سه سال طول کشید و رنج سفر به جان خرید اما از آن سه سال چیزی جز آه و حسرت و پشیمانی با خودش نیاورد..

 

 

 

وقتـــی ی راهــی رو میــری

تا نصفه هاش ؛

کــم مونده بــرسی ،

اما ب ی جایی می رســی

ک دیگه زورت نمیــرسه ...

دیگه پاهــات تــوان نــداره ...

همــونجا می ایستــی ...

 

 

داوود نوشت:

همیشه در همه ی مراسم ها و برنامه هایمان حاشیه و تشریفات پر رنگ تر و مهم تر از متن بوده است.همیشه در کارهایمان سعی می کنیم جوری عمل کنیم که بیشتر به چشم بیاید تا اینکه تاثیرگذاری بیشتری داشته باشد.می توانم به عنوان مثال اولویت های اصلی در یک برنامه ی سخنرانی را با اطمینان کامل اعلام کنم که هتل سخنران برنامه، تشریفات مربوط به رفت و آمد او، تعداد نفرات حاضر در برنامه، دکور و پذیرایی می باشد و آنچه اصلا اهمیتی ندارد خود سخنرانی اوست.

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

حال دلم خوب است

می خواستم بیایم بنویسم حال دلم خوب است،با اینکه کسی حالش را نمی پرسد،حتی با اینکه پرتش کرده ام سمت یک آخر هنوز خوب است،ساکت و آرام و صبور می نشیند و همه ی تقصیر هارا قبول می کند،و هـی گوش زدم میکندکه من نه،خودت را بچسبد،عقلت را بچسب ومن نه.. می خواستم بیایم بنویسم با اینکه گوش   هایم را گرفته ام اما صدای خنده اش را می شنوم،خنده های دلم را مثل یک چیزعجیبی دوست دارم مثل یک  حس غریبی منتظرم وهی بادست پس می زنم و باپا پیش میکشم.. می خواستم بیایم بنویسم انقدرخوشحال   است این روزها ! اینقدر هول و ولا دارد این روزها ، این قدر همه ی ویترین هارا با وسواس نگاه می کند و کفش های مردانه مختلف را نگاه می کند این روزها ، اینقدر منتظر است و منتظرم می کند.. می خواستـم بیایم بنـویسم قرار است یک روز خوب بیاید،یک روز خیلی خیلی خوب که کم کسی خوب بودنش راحس می کند؛ که من هم می توانم روز قشنگ داشته باشم من هم می توانم عکس های پُر ز خاطره از آن روزقشنگ داشته باشم بگذارمش   اینجا که خیلی هم روزهای دلم خوش است و شاد می نوازد!

اما.. اما تا می آیم بنویسم الکی الکی می گیرد، باز دوروز روی خوش نشانش دادم هی گرفتنش گرفته! نازک شدنش گرفته ! بازی دادنش گرفته! یک هو وسط خنده و شوخی به تیریپ قبایش بر می خورد و دست می کشد از خوب بودن حالش!خواستم بیایم ازشما که عاقلید و بلدید و بزرگید بپرسم!بپرسم چکارش کنم این بچه  ی نق نقوی اعصاب خرد کن را؟ تنبیهش چطور کنم؟ تحملش چطور؟؟ بزنم لت و پارش کنم که مثله بچه ی آدم بشیند یک گوشه و فقط بگوید چشم؟یا مثلا تیریپ روشن فکری برایش بردارم و از لحاظ عاطفی تامینش کنم؟  جنسش را عوض کنم بهتر نیست؟؟ جلدش بگیرم چطور؟؟ فقط بیایید بگوید...

 

دور نرو..

بیا کنار دلم..

من غیر ازاین ها که می نویسم نوازش هم بلدم...!

 

 

داوود نوشت:

بازهم می ترسم دوباره مهرماه شود وکسی بیاید که شبیه تو باشد و تلخی آمدنش طعم قهوه هایی را داشته باشد که تو دوست داری و من ندارم..می ترسم کسی شبیه تو ناگهان در غروب یکی از همین روزهای آذر ماه بیاید که طعم تلخ قهوه اش را وارد زندگی ام کند و گرمی لیوان چایم را بگیرد..می ترسم از این روزهایی که می آید.

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

آدم های متوسـط

فارغ از آدم های دیگر که نیستم من هم گاهی دلم می خواسته پولم از پارو بالا برود اما اغلب پارویمان فقط زمستان ها برای پاک کردن برف به درد خورده...!

اما راستش ته ته دلم برای بچه مایه دارها می سوزد نه اینکه فکر کنید ازحسودی این حرف هارا میزنم ها! نه،دلم برایشان میسوز با استناد بر هزاز و یک دلیل موصق،موثق،موسق،موصغ،موثغ...! به نظر من آدم های متوسـط آدم هـای خوشبخـت تری اند ، پسر هـای متوسط هم پسر هـای خوشبخـت تری اند ، آن هم اگـر متوسطی مثل من باشند؛ پس با توجه به اینکه اگر a=b و b=c باشد پس a=c می شود، پسـرهای شبیه    من پسرهای خوشبختی هستند؛ چون نه قیافه ی آن چنان دلبر دارند که توی خیابان راه که می روند پشت سرشان حرف باشد و پیرزن ها برایشان ماشالاه هـزار ماشالاه کنند و هی بگویند     ((و تبارک الله احسن الخالقین)) نه از این ددی پولدارها دارند که لااقل ثروت پدرشان کسی را وسوسه کند؛  من و امثال من پسرهای خوشبختی هستیم چون دوست های ما وقتی زنگ می زنند و ما را به قدم زدن در خیابان امام دعوت می کنند مطمئنیم که بخاطراین نیست که هم قدم شدن با ما،بتواند انوار مشعشع چهریمان را روی آنها هم منعکس کند تا بلکه یکی ازاین جینگیلک های توی خیابان بهشان شماره دهدنه آنقدر پولداریم که خرج و مخارج گشت و گذارهارا برایشان جور کنیم،ما خوشبختیم چون هرکس هرچه بگوید مطمئنیم بخاطر خود خود ماست،اگر هوایمان را دارد،اگردوستمان دارد،اگر مارا با همه ی گنداخلاقی هایمان قبول دارد بخاطر    خود خود متوسطمان است؛اینکه حکم یک تعادل را داریم..اینکه میان خوب خوب و بدِ بد ایستاده ایم،بطوری   که اگر کسی از ما بپرسد خونه ی خوب کدوم ور به راحتی سر کج میکنیم و میگوییم از این وره از این وره .. این خود خوشبختیست!دلم برای بچه پولدارها می سوزد که پول پدرشان برایشان حکم یک پوست را دارد و هیچکس سعی نمی کند داخل آن پوست را کندوکو کند و برای یک خوشبخت شدن مقطعی به همان پوست اکتفامی کند و چه بساهم خوشبخت فی العالمش کند...

راستی اگر خانه ی بد بد را هم خواستید بدانید از اون وره از اون وره...!

 

 

بعضی وقت ها باید دست بزاری روی قلبت...

و بگی خفه شو...!!!

خودم میدونم دارم چکار میکنم...!!!

 

داوود نوشت:

می ترسم از این روزهایی که می آید..می ترسم کسی بیاید که شبیه تو باشد و از من بخواهد در روز آمدنش جلویش فرش قرمز پهن کنم و من هم این کار را نکنم و او ناراحت شود و بخواهد مرا مجبور به این کار کند و من روی حرف خودم بایستم و او شبیه تو باشد و هی لجبازی کنیم و همه چیز در یکی از همین غروب های سرد آذر ماه که لیوان چایم سرد شد، ناگهان تمام شود.

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

خاص شدن

راستش من هیچوقت آدم خارق العاده و خاصی نبوده ام.. نه توی لباس پوشیدنم،نه توی لهجه ی صحبتم، نه توی راه رفتنم ، نه توی عطر خاص زدنم ،..، همیشه معمولی بوده ام یا بهتر است بگویم همیشه دنبـال معمولی بودن بوده ام،جوری که مطمئنم هیچ چیز خاصی وجود ندارد که کسی با دیدنش، با بـو کردنش،با پوشیدنش یاد  من بیوفتد.. یعنی در اصل بلد نبودم خاص باشم!پــِیَش را هم نگرفتم هیچوقت.. بعد هروقت   مثل همیشه بند کفش های کتانی ام را توی خیابان سفت کردم و همان پایین یک عالم کفـش خاص تـوی    پای آدم های خاص دیده ام سرم را آورده ام بالا و هی خاص تر دیدم.. و...آدامسم را محکم تر باد کرده ام و شانه بالا انداخته ام که "به من چه"...راستش من همیشه دوست داشتم یک روزی برسد که خاص باشم،یک روزی که دلم به خاص بودن راضی شود،  ... دوست داشتـم    یک روز با نوشتن خاص شوم،دوست داشتم یک روز یک جوری بنویسم که خواننده های وبلاگم غش و ضعف   کند دلشان،یا حداقلش ارزش این را داشته باشم که اگر کسی خواند حرف هایم را به دیگری هم پیشنهاد ـ خواندنش را بدهد..اما بازهم بلد نشدم، هیچوقت بلد نشدم سوژه های جالب برای نوشتن پیدا کنم،یا مثـل خیلی ها همینطور که رو تختم لمیده ام یک هویک موضوع جالب برای نوشتن پیدا کنم و مثلاً توی ذهنم جرقه بزند که بیایم خیلی شیک و قشنگ از سفری که با ایکیپ دوستانم به شمال داشته ایم بنویسم!!! راستش   من همیشه ایده هایم از عکس بود، مثلاً یک عکسی یک جایی دیده ام و دوست داشتم برایش بنویسم... شاید من نباید دوست داشته باشم یک روز با نوشتن خاص شوم ..

 

دلــم ،

آرامش می خواهد ،

حتی ب اندازه ی خوردن یک فنجان چای ...

یا حتی ب اندازه ی قــدم زدن روی سنگفرش خیس یک پیاده رو طولانی ،

فرقــی نمی کند ،

فقط آن لحظه را می خواهــم

آن لحظــه ک تمــام سلول های بـدنم

" آرام می گیــرند " ...


داوود نوشت:

کویر را که میروی انگار دنیا تمام نمی شود،حتی اگر یک روز پیشش شبهایت زیر آسمان دریا صبح شده باشد.. شهر پیداس .. آدمها پیدایند .. اما او؟... چشم هایم همه ی شهر را دو دو میکند برای دیدنش اما این برج های بزرگ و هتل های دراز دراز از عهده ی انتظار دادن خوب برمی ایند انگار....

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

هوای تیرماه

بله، عوض شده ام، چرا نشوم؟ مگر مدل موها عوض نمی شوند؟ مگر فصل ها هر سه ماه یک بار تغییر عقیده نمی دهند؟ یا مثلا همین دیوار بین خانه ها، روز به روز نازک و نازک تر می شوند، آنقدر که فراموش می کنیم این نجواهای عاشقانه متعلق به ما بوده یا زوج خوشبخت همسایه!

اصلا یادم نمی آید پای ورقه ای را امضا کرده باشم که ا ابد رنگ آبی، وبلاگ نویسی، کتاب شعر، اتفاقات رمانتیک ، فیلم بلند کسل کننده یا مناظر خلوت دوست بدارم.

امروز صبح از خواب که بیدار شدم، یک خبرنگار بیکار بودم. یک خبرنگار با حالت تهوع!  ...نه نه... مطمئنم که هنوز یک نفرم، شاید هم کمتر! مثل چند روز گذشته، تلاش برای تطبیق خودم با زمان و مکان کمی طول کشید. بعد خودم را در آینه ی روبروی تخت نگاه کردم. ادامه ی نگاهم پاک شده بود. رنگ چهره ام عوض شده بود. گونه هایم بزرگتر و شخصیتم به کل داغون بود... داغون و عصبی، حوصله اصلا نداشت. کم کم بلند شد و از روبه روی آینه رفت. صبحانه به سبک نامجو و بعد هم دست به کار خبرها شد. برنامه ی بعدی اش بانک بود و بعد هم خرید . ساعت 3 داستان تازه ترجمه شده را برای دفتر روزنامه فرستاد، نه، اصلا خودش شخصا رفت! در راه برگشت، با چند سوژه ی شعر قدیمی - که از سفر بازگشته بودند- سلام و احوالپرسی کرد.

آفتاب رفته بود که به خانه برگشت. من اما هنوز با چهره رنگ و رو رفته شده و چشمانی بسته رو به روی فیلم نسبتا بلند و کسل کننده لم داده بودم!



تنها به روزنی از نور خیره می شویم ؛

که در آستانه ی در نشسته است ،

با غرور .

حال ،

سالهاست که آینه هامان

خاموش مانده است .

 

 

داوود نوشت:

هوا هم این روزا مثل خودم خیلی دم دمی مزاج شده، سر صبح که بیرون میای زیاد معلوم نمی کنه امروز چیکار است، سر ظهر که یه تُک پا از دفتر میای بیرون که هوایی عوض کنی اونقدر گررررمه که با عجله دوباره برمیگردی توی دفتر، دم غروب ولی هوای ملایمی دارد، در حدی که بتونه دل آدمه رو هوایی کند! بعد از خودت می پرسی: ِا! مگه من چند روز توی دفتر بودم؟! حالا بقیه ی دیالوگی که بین خودم و خودم رد و بدل میشه مهم نیست، غرض ثبت احوالات تیر ماه بود


  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

داوود مدرن

به سادگی عوض شدن تصمیم یک پروانه در نشستن روی گلی، این روزها رنگ خودکارم را برای نوشتن، رنگ خونم، جای اشیای خانه ام و خودم را عوض می کنم.

رده بندی کتاب ها ، موسیقی، هوا و حتی انسان های مورد علاقه ام در ذهنم جا به جا می شوند. دوستانم از خیابانهای شلوغ برمی گردند و مثل یک تظاهرات با شعارهای تند و تیز در خطوط تلفن جاری می شوند و به من می رسند بی آنکه خبر تکان دهنده ای با خودشان آورده باشند.

دغدغه های بزرگم از دیروز به امروز کلی تغییر جهت داده اند.

این روزها با شرمندگی، از بحث های عریض و طویل سیاسی پا پس می کشم و دلم را که به اندازه ی یک نقطه شده است سر سطر انگشت هایم می گذارم و می روم سراغ نوشتن هذیان های همیشه!

بر خلاف تصور، من هرگز داوودی مدرن نبوده ام. هرگز نتوانسته ام با آهنگ های خیلی شادِ " رفتی که رفتی، چه بهتر!" خوب برقصم.

هنوز هم، در آستانه ی یک گذار دیگر، سنگینی دلچسب عاشق بودن را به گرده می کشم.

 نه دوستان عزیز! برای به روز شدن من، نظریه های فمینیستی هم هیچ کمکی نکردند. نه فرمالیست ها، نه آنارشیست ها، نه دادائیست ها ونه حتی پست مدرن ها! باور کنید مارسل پروست هم با آن حال زار و نزارش خیلی زحمت کشید. خانم دوراس عزیز همه ی تلاشش را کرد. حتی خودم چند بار دنیای مجازی کتاب ها را زیر و رو کردم اما نتیجه فقط این بود که به ویریجینیا وولف پیشنهاد بدهم یک جلد غزلیات سعدی به خانم دالووی هدیه بدهد!

 بله، من هیچوقت داوودی مدرن نبوده ام. من فکر می کنم دیگر از دست زمان رفته ام، برگشته ام به قرون ماضی. دیگران اما هنوز می توانند به تلاششان ادامه بدهند. هابرماس اجازه دارد تک تک سلول هایم را به بوته ی نقد بگذارد. فروید می تواند دنبال یک عقده ی گمشده تمام کودکی ام را سین- جیم کند. می تواند مرا مثل یک نمونه ی جالب، زیر عنوان مازوخیست تجزیه و تحلیل کند. من اما همچنان از کوچه ی معشوقه ای می گذرم که سر می شکند دیوارش....!



 

تنهایی ام را

تنگ در آغوش می گیرم ؛

که اشک

در چشم های اش حلقه نزند

و دلش ،

هوای پریدن نکند .

 

داوود نوشت:

ای بابا! منم بعضی وقتا زیاد سخت می گیرم! همین که توی خیابابون قدم بزنم  توی هوای دم غروب بهشتی این روزا تا آخر نفس عمیق می کشم و موهای کم پشت مشکی ام رو در اختیار باد میذارم و با همه ی آهنگایی که از ضبط های ماشین ها پخش میشه زمزمه می کنم و با لذت به بادبادکایی که مردم توی پارک به هوا فرستادن و رهاشون کردن نیگا می کنم، یعنی همه چی آرومه دیگه...

  • ناشناس بی نام