راستش من هیچوقت آدم خارق العاده و خاصی نبوده ام.. نه توی لباس پوشیدنم،نه توی لهجه ی صحبتم، نه توی راه رفتنم ، نه توی عطر خاص زدنم ،..، همیشه معمولی بوده ام یا بهتر است بگویم همیشه دنبـال معمولی بودن بوده ام،جوری که مطمئنم هیچ چیز خاصی وجود ندارد که کسی با دیدنش، با بـو کردنش،با پوشیدنش یاد من بیوفتد.. یعنی در اصل بلد نبودم خاص باشم!پــِیَش را هم نگرفتم هیچوقت.. بعد هروقت مثل همیشه بند کفش های کتانی ام را توی خیابان سفت کردم و همان پایین یک عالم کفـش خاص تـوی پای آدم های خاص دیده ام سرم را آورده ام بالا و هی خاص تر دیدم.. و...آدامسم را محکم تر باد کرده ام و شانه بالا انداخته ام که "به من چه"...راستش من همیشه دوست داشتم یک روزی برسد که خاص باشم،یک روزی که دلم به خاص بودن راضی شود، ... دوست داشتـم یک روز با نوشتن خاص شوم،دوست داشتم یک روز یک جوری بنویسم که خواننده های وبلاگم غش و ضعف کند دلشان،یا حداقلش ارزش این را داشته باشم که اگر کسی خواند حرف هایم را به دیگری هم پیشنهاد ـ خواندنش را بدهد..اما بازهم بلد نشدم، هیچوقت بلد نشدم سوژه های جالب برای نوشتن پیدا کنم،یا مثـل خیلی ها همینطور که رو تختم لمیده ام یک هویک موضوع جالب برای نوشتن پیدا کنم و مثلاً توی ذهنم جرقه بزند که بیایم خیلی شیک و قشنگ از سفری که با ایکیپ دوستانم به شمال داشته ایم بنویسم!!! راستش من همیشه ایده هایم از عکس بود، مثلاً یک عکسی یک جایی دیده ام و دوست داشتم برایش بنویسم... شاید من نباید دوست داشته باشم یک روز با نوشتن خاص شوم ..
دلــم ،
آرامش می خواهد ،
حتی ب اندازه ی خوردن یک فنجان چای ...
یا حتی ب اندازه ی قــدم زدن روی سنگفرش خیس یک پیاده رو طولانی ،
فرقــی نمی کند ،
فقط آن لحظه را می خواهــم
آن لحظــه ک تمــام سلول های بـدنم
" آرام می گیــرند " ...
داوود نوشت:
کویر را که میروی انگار دنیا تمام نمی شود،حتی اگر یک روز پیشش شبهایت زیر آسمان دریا صبح شده باشد.. شهر پیداس .. آدمها پیدایند .. اما او؟... چشم هایم همه ی شهر را دو دو میکند برای دیدنش اما این برج های بزرگ و هتل های دراز دراز از عهده ی انتظار دادن خوب برمی ایند انگار....
- ۹۵/۰۲/۱۸