دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خاص شدن

راستش من هیچوقت آدم خارق العاده و خاصی نبوده ام.. نه توی لباس پوشیدنم،نه توی لهجه ی صحبتم، نه توی راه رفتنم ، نه توی عطر خاص زدنم ،..، همیشه معمولی بوده ام یا بهتر است بگویم همیشه دنبـال معمولی بودن بوده ام،جوری که مطمئنم هیچ چیز خاصی وجود ندارد که کسی با دیدنش، با بـو کردنش،با پوشیدنش یاد  من بیوفتد.. یعنی در اصل بلد نبودم خاص باشم!پــِیَش را هم نگرفتم هیچوقت.. بعد هروقت   مثل همیشه بند کفش های کتانی ام را توی خیابان سفت کردم و همان پایین یک عالم کفـش خاص تـوی    پای آدم های خاص دیده ام سرم را آورده ام بالا و هی خاص تر دیدم.. و...آدامسم را محکم تر باد کرده ام و شانه بالا انداخته ام که "به من چه"...راستش من همیشه دوست داشتم یک روزی برسد که خاص باشم،یک روزی که دلم به خاص بودن راضی شود،  ... دوست داشتـم    یک روز با نوشتن خاص شوم،دوست داشتم یک روز یک جوری بنویسم که خواننده های وبلاگم غش و ضعف   کند دلشان،یا حداقلش ارزش این را داشته باشم که اگر کسی خواند حرف هایم را به دیگری هم پیشنهاد ـ خواندنش را بدهد..اما بازهم بلد نشدم، هیچوقت بلد نشدم سوژه های جالب برای نوشتن پیدا کنم،یا مثـل خیلی ها همینطور که رو تختم لمیده ام یک هویک موضوع جالب برای نوشتن پیدا کنم و مثلاً توی ذهنم جرقه بزند که بیایم خیلی شیک و قشنگ از سفری که با ایکیپ دوستانم به شمال داشته ایم بنویسم!!! راستش   من همیشه ایده هایم از عکس بود، مثلاً یک عکسی یک جایی دیده ام و دوست داشتم برایش بنویسم... شاید من نباید دوست داشته باشم یک روز با نوشتن خاص شوم ..

 

دلــم ،

آرامش می خواهد ،

حتی ب اندازه ی خوردن یک فنجان چای ...

یا حتی ب اندازه ی قــدم زدن روی سنگفرش خیس یک پیاده رو طولانی ،

فرقــی نمی کند ،

فقط آن لحظه را می خواهــم

آن لحظــه ک تمــام سلول های بـدنم

" آرام می گیــرند " ...


داوود نوشت:

کویر را که میروی انگار دنیا تمام نمی شود،حتی اگر یک روز پیشش شبهایت زیر آسمان دریا صبح شده باشد.. شهر پیداس .. آدمها پیدایند .. اما او؟... چشم هایم همه ی شهر را دو دو میکند برای دیدنش اما این برج های بزرگ و هتل های دراز دراز از عهده ی انتظار دادن خوب برمی ایند انگار....

  • ۹۵/۰۲/۱۸
  • ناشناس بی نام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی