دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

داوود مدرن

به سادگی عوض شدن تصمیم یک پروانه در نشستن روی گلی، این روزها رنگ خودکارم را برای نوشتن، رنگ خونم، جای اشیای خانه ام و خودم را عوض می کنم.

رده بندی کتاب ها ، موسیقی، هوا و حتی انسان های مورد علاقه ام در ذهنم جا به جا می شوند. دوستانم از خیابانهای شلوغ برمی گردند و مثل یک تظاهرات با شعارهای تند و تیز در خطوط تلفن جاری می شوند و به من می رسند بی آنکه خبر تکان دهنده ای با خودشان آورده باشند.

دغدغه های بزرگم از دیروز به امروز کلی تغییر جهت داده اند.

این روزها با شرمندگی، از بحث های عریض و طویل سیاسی پا پس می کشم و دلم را که به اندازه ی یک نقطه شده است سر سطر انگشت هایم می گذارم و می روم سراغ نوشتن هذیان های همیشه!

بر خلاف تصور، من هرگز داوودی مدرن نبوده ام. هرگز نتوانسته ام با آهنگ های خیلی شادِ " رفتی که رفتی، چه بهتر!" خوب برقصم.

هنوز هم، در آستانه ی یک گذار دیگر، سنگینی دلچسب عاشق بودن را به گرده می کشم.

 نه دوستان عزیز! برای به روز شدن من، نظریه های فمینیستی هم هیچ کمکی نکردند. نه فرمالیست ها، نه آنارشیست ها، نه دادائیست ها ونه حتی پست مدرن ها! باور کنید مارسل پروست هم با آن حال زار و نزارش خیلی زحمت کشید. خانم دوراس عزیز همه ی تلاشش را کرد. حتی خودم چند بار دنیای مجازی کتاب ها را زیر و رو کردم اما نتیجه فقط این بود که به ویریجینیا وولف پیشنهاد بدهم یک جلد غزلیات سعدی به خانم دالووی هدیه بدهد!

 بله، من هیچوقت داوودی مدرن نبوده ام. من فکر می کنم دیگر از دست زمان رفته ام، برگشته ام به قرون ماضی. دیگران اما هنوز می توانند به تلاششان ادامه بدهند. هابرماس اجازه دارد تک تک سلول هایم را به بوته ی نقد بگذارد. فروید می تواند دنبال یک عقده ی گمشده تمام کودکی ام را سین- جیم کند. می تواند مرا مثل یک نمونه ی جالب، زیر عنوان مازوخیست تجزیه و تحلیل کند. من اما همچنان از کوچه ی معشوقه ای می گذرم که سر می شکند دیوارش....!



 

تنهایی ام را

تنگ در آغوش می گیرم ؛

که اشک

در چشم های اش حلقه نزند

و دلش ،

هوای پریدن نکند .

 

داوود نوشت:

ای بابا! منم بعضی وقتا زیاد سخت می گیرم! همین که توی خیابابون قدم بزنم  توی هوای دم غروب بهشتی این روزا تا آخر نفس عمیق می کشم و موهای کم پشت مشکی ام رو در اختیار باد میذارم و با همه ی آهنگایی که از ضبط های ماشین ها پخش میشه زمزمه می کنم و با لذت به بادبادکایی که مردم توی پارک به هوا فرستادن و رهاشون کردن نیگا می کنم، یعنی همه چی آرومه دیگه...

  • ۹۵/۰۲/۱۸
  • ناشناس بی نام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی