بله، عوض شده ام، چرا نشوم؟ مگر مدل موها عوض نمی شوند؟ مگر فصل ها هر سه ماه یک بار تغییر عقیده نمی دهند؟ یا مثلا همین دیوار بین خانه ها، روز به روز نازک و نازک تر می شوند، آنقدر که فراموش می کنیم این نجواهای عاشقانه متعلق به ما بوده یا زوج خوشبخت همسایه!
اصلا یادم نمی آید پای ورقه ای را امضا کرده باشم که ا ابد رنگ آبی، وبلاگ نویسی، کتاب شعر، اتفاقات رمانتیک ، فیلم بلند کسل کننده یا مناظر خلوت دوست بدارم.
امروز صبح از خواب که بیدار شدم، یک خبرنگار بیکار بودم. یک خبرنگار با حالت تهوع! ...نه نه... مطمئنم که هنوز یک نفرم، شاید هم کمتر! مثل چند روز گذشته، تلاش برای تطبیق خودم با زمان و مکان کمی طول کشید. بعد خودم را در آینه ی روبروی تخت نگاه کردم. ادامه ی نگاهم پاک شده بود. رنگ چهره ام عوض شده بود. گونه هایم بزرگتر و شخصیتم به کل داغون بود... داغون و عصبی، حوصله اصلا نداشت. کم کم بلند شد و از روبه روی آینه رفت. صبحانه به سبک نامجو و بعد هم دست به کار خبرها شد. برنامه ی بعدی اش بانک بود و بعد هم خرید . ساعت 3 داستان تازه ترجمه شده را برای دفتر روزنامه فرستاد، نه، اصلا خودش شخصا رفت! در راه برگشت، با چند سوژه ی شعر قدیمی - که از سفر بازگشته بودند- سلام و احوالپرسی کرد.
آفتاب رفته بود که به خانه برگشت. من اما هنوز با چهره رنگ و رو رفته شده و چشمانی بسته رو به روی فیلم نسبتا بلند و کسل کننده لم داده بودم!
تنها به روزنی از نور خیره می شویم ؛
که در آستانه ی در نشسته است ،
با غرور .
حال ،
سالهاست که آینه هامان
خاموش مانده است .
داوود نوشت:
هوا هم این روزا مثل خودم خیلی دم دمی مزاج شده، سر صبح که بیرون میای زیاد معلوم نمی کنه امروز چیکار است، سر ظهر که یه تُک پا از دفتر میای بیرون که هوایی عوض کنی اونقدر گررررمه که با عجله دوباره برمیگردی توی دفتر، دم غروب ولی هوای ملایمی دارد، در حدی که بتونه دل آدمه رو هوایی کند! بعد از خودت می پرسی: ِا! مگه من چند روز توی دفتر بودم؟! حالا بقیه ی دیالوگی که بین خودم و خودم رد و بدل میشه مهم نیست، غرض ثبت احوالات تیر ماه بود
- ۹۵/۰۲/۱۸