دوست داشت بخندد، دوست داشت برای یکبار هم که شده در زندگی اش نه اینکه بخندد، نه، فقط یک لبخند کوچک بزند..اما نمی توانست..همه می گفتند او یک بیماری نادر مادرزادی دارد که هیچگاه نمی تواند لبخند بزند..نه اینکه از چیزی خوشحال نشود، نه، فقط نمی توانست بخندد..در دهه چهلم زندگی اش بود و بعد از این همه سال نتوانسته بود یک دوست صمیمی برای خودش داشته باشد..با اینکه تقریبا همه ی مردم شهر می دانستند که دلیل نخندیدنش چیست اما آدمیست دیگر، نیاز دارد که لبخندش را با لبخند پاسخ بدهند حتی اگر از روی ریا باشد..آدمیست دیگر، دوست دارد وقتی لطیفه ای را برای دوستش تعریف می کند و خودش می خندد او نیز با صدای بلند بخندد و بگوید که چقدر خنده دار بود..آدمیست دیگر، نیاز دارد اعتماد بنفسش را اینگونه بالا ببرد..گرچه همه می دانستند او چه مشکلی دارد اما بیشتر وقتها این سوءتفاهم پیش می آمد که او خوشش نیامده است که نمی خندد..
حالا دیگر کار هر روزش شده بود که به پارک برود و بازی بچه ها را تماشا کند و اینگونه سعی کند که لبخندی بزند، اما این کار نه تنها لبخند را روی لبهایش نمی نشاند، بلکه غم چهره اش را بیشتر و بیشتر می کرد و بیشتر از پیش دلش می گرفت..دیگر همه ی مردم شهر او را می شناختند، همه ی مردم شهر "مرد یخی" صدایش می کردند..
دارند خودشان را می کُشند موج ها !
تنی به آب بزن ..
آرام شود دریا ! ...
داوود نوشت:
باید یک قاشق بردارم تا ته ته بکنم داخل دلم و نیم ساعت هم بزنم ! انگار خوشی های من شبیه خاکشیر اند لاکردار ها ...
- ۹۵/۰۲/۱۹