همه غروب جمعه که می شود، بغض می کنند و دلشان از نیامدن کسی می گیرد، من اما این روزها غروب پنج شنبه که می شود دلم از آمدن کسی می گیرد و تمام نگرانی ام این است که نکند دوباره آذر ماه شود کسی بیاید که شبیه تو باشد و من دلم بلرزد..می ترسم کسی بیاید که شبیه تو باشد و در یکی از همین غروب های سرد آذر ماه او سردش شود و دستهایش هم سرد شود و من مجبور باشم لیوان چای داغم را به او بدهم و او دستهایش گرم شود و لیوان چای را که گرم گرفته بود سرد تحویل من بدهد و دیگر هیچوقت لیوانم و دلم گرم نشود..می ترسم دوباره آن روزهای سرد با آن غروب های غم انگیزش بیاید و من دلم یاد هندوستان کند و نتواند طاقت بیاورد و برود، دفعه ی پیش که برای آخرین بار یاد هندوستان کرد سه سال طول کشید تا برگردد..سه سال طول کشید و رنج سفر به جان خرید اما از آن سه سال چیزی جز آه و حسرت و پشیمانی با خودش نیاورد..
وقتـــی ی راهــی رو میــری
تا نصفه هاش ؛
کــم مونده بــرسی ،
اما ب ی جایی می رســی
ک دیگه زورت نمیــرسه ...
دیگه پاهــات تــوان نــداره ...
همــونجا می ایستــی ...
داوود نوشت:
همیشه در همه ی مراسم ها و برنامه هایمان حاشیه و تشریفات پر رنگ تر و مهم تر از متن بوده است.همیشه در کارهایمان سعی می کنیم جوری عمل کنیم که بیشتر به چشم بیاید تا اینکه تاثیرگذاری بیشتری داشته باشد.می توانم به عنوان مثال اولویت های اصلی در یک برنامه ی سخنرانی را با اطمینان کامل اعلام کنم که هتل سخنران برنامه، تشریفات مربوط به رفت و آمد او، تعداد نفرات حاضر در برنامه، دکور و پذیرایی می باشد و آنچه اصلا اهمیتی ندارد خود سخنرانی اوست.
- ۹۵/۰۲/۱۹