اون روز که در مورد "شک و ترس" نوشتم، طبق عادت همیشگیم به رفتار خودم شک کرده بودم؛ به خود شک کردنم! کلاً عادت کردم که تعصب نداشته باشم، در هیچ زمینهای؛ چون همونجور که ویولتا نوشته، تعصب آدم کور میکنه؛ تعصب نمیگذاره آدم فکر کنه و وقتی هم وارد بحث میشی و یا مقاله و نوشتهای میخونی که مخالف نظرته، به جای اینکه به محتوای اونها فکر کنی که چی میگن و پایههای استدلالیشون چیه، دنبال اینی که ایرادشون رو بگیری و باهاشون بجنگی و طرف رو قانع کنی! یه آدم متعصب دچار صلبیت ذهنی شده، هیچ وقت فکر نمیکنه که اشتباه میکنه؛ هیچ وقت به رفتار و اعمال و تفکرات خودش شک نمیکنه؛ برای همین هم غالب این افراد توانایی جذب کمی دارند؛ یعنی قدرت این رو ندارند تا دیگران رو به سمت اعتقاداتشون یا رفتارشون یا هر چیزی که قبول دارند، سوق بدند. بعد از اون نوشته، دوست عزیزی تو قسمت نظرات اشاره جالبی کرده بود که نباید با کمک ترس بر شک غلبه کرد و تنها چیزی که میتونه شک رو برطرف کنه، یقینه. بیشتر که فکر کردم دیدم کاملاً درسته؛ اگه رسوبهای ذهنیمون رو پاک کنیم و بدون تعصب نگاه کنیم، اون موقع ترسی وجود نداره؛ با هر معیاری که داریم، صحت و سقم یه عمل رو میسنجیم و بعد تصمیم میگیریم. این ترس خودش ناشی از تعصبه؛ ناشی از نگاهیه که به ما اجازه نمیده یه جور، غیر از اون قالب ذهنیمون فکر کنیم، شاید برای اینکه پاسخ درستی به شکهامون بدیم لازمه که تعصب نداشته باشیم ..
گاهــی باید مانــد و تحمــل کرد ؛
شایــد لازم باشد ،
احسـاسمــان را نسبت ب آدمهــا فراموش کنیــم ،
نه خــود آنهــا را ...
داوود نوشت:
آدم گاهی بیخود و بی جهت بغض می کند، دلش می خواهد بزند زیر گریه و همینطور بی دلیل های های گریه کند، دلش می خواهد خودش را توی اتاق حبس کند و یک آهنگ غمگین را ده بار پشت سر هم گوش کند و به یاد تمام بدبختی های نداشته اش هی گریه کند و هی دلش بگیرد..آدم گاهی دلش می خواهد جمعه ها برود شاهچراغ و بیخود و بی جهت به یاد کسی که نمی داند کیست و باید بیاید و نیامده است هی غصه بخورد و گریه کند..هی دلش بسوزد و هی گریه کند...
- ۹۵/۰۲/۱۹