دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

متعصب بودم

بعضی وقتها هست که آدم دچار تناقض میشه؛ تو خودش ... من هم به این نقطه رسیدم؛ ... مدتهاست باور کردم برای اینکه یه چیزی رو باور داشته باشم و به اون ایمان بیارم، بهتره بهش شک کنم؛ نقضش کنم و بعد دوباره بسازمش. یه عبارت دینی هم هست که میگه راه ایمان از شک میگذره. حالا تو همین راستا، به خود این جمله شک کردم که من رو ریخته به هم! آیا میشه به همه چیز شک کرد؟!؟! مرزش کجاست؟! آیا این درسته که هر کی یه گنجینه صلب اعتقادی در درونش باید داشته باشه و بهش کاری نداشته باشه!!؟! مگه میشه؟!؟! مگه میشه همینجوری دل داد، حتی اگه منطق قضیه شما رو قانع نکرده!؟ راستش اصلاً بلد نیستم متعصب باشم؛ در صورتیکه دور و برم پر از آدم متعصبه! آدمهایی که به همه اعتقاداتشون و حتی مایملکشون تعصب دارند؛ به دینشون، به خداشون، به فرزندشون، به بستگانشون، حتی به خونه و ماشین و مغازه‌ای که ازش لباس میخرند! ولی من این کاره نیستم! من نمی‌تونم شک نکنم؛ نمی‌تونم بی‌دلیل بپذیرم ... نمی‌تونم به دیگران اعتماد کنم و دل بدم و راه رفته اونها رو که اصلاً با عقل و منطق سازگار نیست رو برم! ولی یه کم ترس منو گرفته؛ ترس معلق موندن، ترس از اینکه اگه تو تردیدم پیش برم، شاید از همین اعتقاداتم هم چیزی نمونه!شاید آویزون بمونم مثل حمید هامون! که دیگه هیچی از خود من باقی نمونه!... شاید ... فعلاً که جنگ ترس و شک برپاست! باید ببینیم کدومشون میدون رو زودتر واگذار می‌کنند ..

تابوتــم فــردا ،

 

از کوچــه ات می گــذرد ؛

 

چشــم مپوشـان ،

 

این مــُرده همـان است کــه

 

بیمــار تــو بـود ...

 

 

داوود نوشت:

شاید بتوان گفت که این عشق های ناتمام به نوعی ریشه در آموخته هایمان دارد، در ادبیاتمان و در همین داستان های عاشقانه مان..لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین..انگار باورمان شده است که باید آخرش جدایی باشد، باید آخرش غم باشد، تنهایی باشد، که اگر نباشد عشق نیست، که اگر نباشد عشق نا تمام است..

  • ۹۵/۰۲/۱۹
  • ناشناس بی نام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی