دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نویسنده

نویسنده نبود اما نوشتن را دوست داشت و هر از گاهی برای دل خودش داستانهایی می نوشت، داستانهایی که در واقع هیچ خواننده ای جز خودش نداشت، یا بهتر بگویم داستانهایی که توی ذهنش نوشته می شد و هیچوقت روی کاغذ آورده نمی شد، یعنی جراتش را نداشت که آنها را روی کاغذ بیاورد، آخر برعکس همه ی نویسنده ها او سبک خاص خودش را داشت..او پیش از اینکه داستانش را شروع کند آخر آنرا در ذهنش پرورش می داد و همیشه در آخر داستان قهرمانش خودش را می کشت و حتی گاهی در خواب نیز این کابوس را می دید که قهرمان داستانش، یعنی داستانی که شروع به نوشتنش نکرده در آخر داستان خودش را می کشد و ناگهان جنازه ی خودش را می بیند که قهرمان داستان خودش بوده و خودش را به طرز فجیعی کشته است، و هر بار که از خواب می پرد با خودش تصمیم می گیرد داستان ننوشته اش که قهرمانش خودش را می کشد هرگز ننویسد و هرگز نمی نویسد..راستش را بخواهید تا کنون داستانی ننوشته است، حتی در ذهنش هم داستانی ننوشته است.

 

 

دلــم بالکنــی می خــواهد رو ب شهــر ،

و کمــی بـاد خنکــ و تاریکــی ،

یکــ فنجــان بـزرگ قهــوه ،

یکــ جــرعه تــو ، یکـــ جرعــه مــَن ...

و سکــوتی کـــ در آن دو نگــاه گــِره خــورده باشد ؛

بــی کلام ،

میدانــی ؟

دلــم یکــ مــَن می خـواهد بــرای تــو ،

و یکـــ تــو تا ابــد بــرای مــَن ...

و بــاز هــم سه نقطــه های بــی پایان مــن ...

 

 

داوود نوشت:

زمستان را هم نمی شود دوست نداشت! پر از سوز است در دلش اما آرام موقر می نشیند کنار حوصله ات، سپید و قشنگ چای را به دلت می چسباند،عین یک مرد موقر آرام کردن را خوب بلد است و یادت می دهد که نمی شود دوستش نداشت،اصلا بچه ی خوبیست زمستان !

  • ۹۵/۰۲/۱۹
  • ناشناس بی نام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی