نویسنده نبود اما نوشتن را دوست داشت و هر از گاهی برای دل خودش داستانهایی می نوشت، داستانهایی که در واقع هیچ خواننده ای جز خودش نداشت، یا بهتر بگویم داستانهایی که توی ذهنش نوشته می شد و هیچوقت روی کاغذ آورده نمی شد، یعنی جراتش را نداشت که آنها را روی کاغذ بیاورد، آخر برعکس همه ی نویسنده ها او سبک خاص خودش را داشت..او پیش از اینکه داستانش را شروع کند آخر آنرا در ذهنش پرورش می داد و همیشه در آخر داستان قهرمانش خودش را می کشت و حتی گاهی در خواب نیز این کابوس را می دید که قهرمان داستانش، یعنی داستانی که شروع به نوشتنش نکرده در آخر داستان خودش را می کشد و ناگهان جنازه ی خودش را می بیند که قهرمان داستان خودش بوده و خودش را به طرز فجیعی کشته است، و هر بار که از خواب می پرد با خودش تصمیم می گیرد داستان ننوشته اش که قهرمانش خودش را می کشد هرگز ننویسد و هرگز نمی نویسد..راستش را بخواهید تا کنون داستانی ننوشته است، حتی در ذهنش هم داستانی ننوشته است.
دلــم بالکنــی می خــواهد رو ب شهــر ،
و کمــی بـاد خنکــ و تاریکــی ،
یکــ فنجــان بـزرگ قهــوه ،
یکــ جــرعه تــو ، یکـــ جرعــه مــَن ...
و سکــوتی کـــ در آن دو نگــاه گــِره خــورده باشد ؛
بــی کلام ،
میدانــی ؟
دلــم یکــ مــَن می خـواهد بــرای تــو ،
و یکـــ تــو تا ابــد بــرای مــَن ...
و بــاز هــم سه نقطــه های بــی پایان مــن ...
داوود نوشت:
زمستان را هم نمی شود دوست نداشت! پر از سوز است در دلش اما آرام موقر می نشیند کنار حوصله ات، سپید و قشنگ چای را به دلت می چسباند،عین یک مرد موقر آرام کردن را خوب بلد است و یادت می دهد که نمی شود دوستش نداشت،اصلا بچه ی خوبیست زمستان !
- ۹۵/۰۲/۱۹