دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

دست نوشته های یک ناشناس با ذهنی آشفته

دلنوشته هایم و روزمره هایم در بلاگفا که بیشترشون رو حذف کرد

سومین روز تابستان سال شصت و یک در روزهای داغ جنوب بود که ((داوود)) شدم...من شیفتگی ام را به تابستان ، داغ ، شرجی و ((تیر)) از همان روزها دارم! (قلم)) از ابتدای زادنم با من ماند...عاشق عکس و عکاسی بودم اما مسیر زندگی ام عوش شد ... بزرگ تر که شدم وسعت دیدنی هایم به خبرنگاری رسید و امروز سردبیر روزنامه را با طعم خوشمزه ی (( ورزشی)) صرف می کنم! اینجا همان جاییست که قلم می زنم تمام آن هایی را که "باید" نگاشتن را می نویسم! از آنجا که کیفیت نظرها را بر کمیتشان ارجح می دانم, در کلبه ی تی به ره تنها نظرها و کامنت ها را تائید عمومی نخواهم کرد!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

سهل انگاری

بعضی وقتها برای نوشتن کمی دیر می جنبم! زمانی که دلم برگشته سر جای اولش و تمام سوژه های نوشتن رنگ پریده شده اند. البته که برای فراموشی، زمان قابل اعتمادترین است، زمان... حتی اگر به کوتاهی چند سال باشد، باز هم عمیق ترین خاطرات ما را با فراموشیِ سفت و سختی پر می کند.
برمی گردم و نگاه می کنم. تمام زمان پر از چاله چوله هایی است که با خاطره کنده ایم و از فراموشی پر کرده ایم. و هر فراموشی همان خاطره ی بعدی است. خاطره ی بعدی هم خودش بعدا با یک فراموشیِ دیگر پر شده است... این زمان لعنتی هی پر و خالی می شود و برای روحت دست اندازهایی می سازد که سرعت گیر است. که سرعت دلباختگی ات را می گیرد، سرعت باورت را می گیرد، سرعت اشک و لبخندت را می گیرد و خلاصه بدجوری اسیر سلطه ی عقلت می کند.
چه اسارت دردناکی است... با این همه هر وقت به خاطره ی تازه ای برخورد می کنیم فراموشمان می شود که خاطره های دیگری در راهند!
بعضی وقت ها برای نوشتن کمی دیر می جنبم. به همین خاطر یک خمیازه ی طولانی بین این سطر و سطر بالا فاصله افتاده است....

چیز دیگری برای نوشتن در ذهنم نمانده. همه چیز رفته است. طولانی ترین توقف در من، همیشه همان توقف عشق بوده، هر چقدر هم که مسافر بوده باشم! ولی او از من ایستگاهی ساخته انگار. گاهی فکر می کنم امکانات ایستگاه من، برای توقف های طولانی مدت، کمی زیادی کم است! بیشتر شبیه یک رستوران بین راهی است، نمازو دستشویی!!! 

ولی عشق لامصب اهل بریز و بپاش است. آنهایی عاشق شده اند می دانند خودشان

امان از دست شروع های رمانتیک که نمی خواهیم و می شود. اشکالی ندارد، به پای چیزهایی که خواستیم و نشد، در

 

 

 

کنار رودخانه بودیم

که

لبخندم را آب برد

و تو نشستی روی لبهام...

 

داوود نوشت:

بگسلید واژگان خسبیده در استخوانم. از اتصال لزج واج هایتان، دل آشوب می شوم...

باید قلمم را حلقه آویز کنم و مانند شب بو درهم کشم  بودنم را.

شما را فروختم. یک کلام.

دو رکعت باران، ترجمان دلواره های بی در وپیکرم خواهند بود. بی هیچ پیوست و پاورقی.

به سلامت
  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

تولد سی و یک سالگی

سی و یک سالگی هم برای خودش سن عجیب و غریبی است! مثل همه ی رده های سنی که پشت سر گذاشته ایم و هر از گاهی در موردشان فکر کرده ایم که عجب سن و سال عجیب و غریبی داریم و چقدر دنیا و متعلقاتش مرتب عوض می شوند و هیچ سنی نمی تواند به دستاوردهای سن قبلی اش اعتمادکند

 آآآخ... بسوزد این دل که اصلا آرام و قرار ندارد. گاهی آنقدر بلند و پرقدرت می تپد که فکر می کنی یک اسب توی سینه ات داری، گاهی هم اینقدر تنگ می شود که می تواند از ته یک سوزن رد شود! در سی و یک سالگی انگار همه چیز دوباره برمی گردد سر جای اولش، مخصوصا برای پسری که دن کیشوت بازی هایش را رها کرده و " بی خبری" تنها خبر قابل عرضی است که دارد.

 این روزها مردانه ترین مخالفتم، مخالفت با این بیت حافظ است که : غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

 گاهی حرف زدن از چیزهای عمیق، مثل چاهی است که برای کلمه ات کنده ای، مثل تلاش برای تبدیل کردن همه ی جملات به " سوال" است. و سوال های من چیزی نیستند جز جوابی که مدتها به خودشان شک کرده بودند! اصلا مزیت سوالهای ایرانی همین است، اینکه اگر کمی لحن خودشان را عوض کنند، خودشان را از شکی که مدتها به خودشان کرده اند خلاص می کنند...

 روزگار غریبی است نازنین !!!!

 روزگار غریبی است. وقتی کوچک هستی، عاشق بت بزرگی می شوی که هاله ی اطرفش  مثل  هاله ی ادیسون، سرنوشت بشریت را توی سیم می اندازد و در مغزت ( گاهی هم دلت) جرقه می زند. اما وقتی بزرگتر می شوی مرتب مثل فشفشه جرقه های کوچک می زنی ولی منفجر نمی شوی! می توانی اما نمی خواهی. بیشتر ترجیح می دهی با آدمک های همسن خودت همصحبت شوی، چرا که از عجله ای که برای بزرگ شدن داشتی پشیمانی، چرا که بزرگی چیزی قشنگ تر نداشت از کوچکی، یا از کوچکی چیزی قشنگ تر نداشت...

امشب از نوشتن سرشار بودم. مجبور شدم پنجشبه ، جمعه و حتی شنبه ی هفته ی بعد را هم سیاه کنم!

 بعد نشستم کنار حروف سربی و یک خط در میان تایپ کردم خودم را...

امشب فرشته هایی که به من الهام می دادند خیلی بی تربیت شده بودند! سابقا فرشته شناسی ام زیاد خوب نبود اما وقتی پشت دری بایستی و فشار بیاوری ، یا باز می شود یا می شکند که هیچکدام با هم فرقی نمی کند. مهم ورود است و عبور از مفهومی که به نیازهای تو نخ نمی دهد! نیازهایی که از تو عبور نمی کند، در تو می ماند...

و نیاز، بیخودی وقتش را در من تلف کرد...

 

 

 

در روز تولدم

در اسکله ای متروک

تنهایی را پهلو گرفته ام

قایق شکسته من

طاقت موج فراموشی ندارد...

 

داوود نوشت:

.. تولد حس قشنگی داره که گاهی آدم خودش رو گم میکنه ... مثل شن و ماسه ات شده ام. ریز؛ آنقدر ریز که گاهی گمم می کنی. منم پرحرف نیستم که بیاد بیاوری ام...

کاش لااقل گوش ماهی می شدم! راستی، گوش ماهی واقعاً گوش ِماهی است؟!

صدف هم نشدم. نه مرواریدی درونم دارم و نه تنی لذیذ!

نفسم را می فروشم. به شرط چاقو! نه، اصلن به شرط آنکه ببری ام. به دنیای شیرین دریایت... قبول؟

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

سلام خلیج نا آرام

شمال؟ - شاید... جنوب؟!!! – نه، بی جهت دلم گرفته بود!... به ندرت پیش می آید ولی باور کنید در مسیر زندگی گاهی به یک جاده ی انحرافی بر می خورم، یک کوره راه خاکی که دورم می کند از خودم. مخصوصا در همین فصل نا متعادل با گلهای زرد کوچولویش، شکوفه های سفید بادام کوهی اش و هر چه روی این نقشه ی گربه صفت پایین تر بروی، نخل های پنج پر و دامنه هایی که تمام تلاششان را برای سبز شدن کرده اند! نقشه ی سرزمین ما هم مثل فیلم های هندی پایان خوشی دارد! سکانسی که پرنده ها با بالهایشان، قایقها با پاروهایشان و ملوان های خط خطی با بازوهای آفتاب سوخته شان شنا می کنند

سلام خلیج نا آرام! که ما را مثل محموله های عاشقانه در قلب جاشوهایت به آن طرف آبهایت می بردی. سلام کودکی من! چه رویاهایی که در آغوش بزرگت غرق نشده اند... با تو مثل پر کاهی سبک می شوم، با تو پوستم را دوست تر دارم، با تو وسوسه های قدیمی از محرمانه ترین قسمت های حافظه ام دوباره زنده می شوند ، کنار تو این پوشش ها این کت و شلوار لعنتی بیشتر از همیشه کمر به آزارم می بندد

بی جهت دلم گرفته بود... چرا که سفر تنها جایی است که در آن، مرز آرامش و کسالت آنقدرها هم باریک نیست. چرا که جاده ها قدیمی ترین شریک جرم های منند، در قانون هایی که برای اولین بار شکسته می شوند، شریک جرم ها همواره در خاطر می مانند

***

اصفهان؟ - آه، بله... دوباره باید برگردم و تا ته قلبم عاقل باشم! ای کاش برای ماندن کنار این ساحل جنوبی، مثل همین لنج قدیمی لنگری داشتم

 

 

 

پشت این پنجره

ستاره ایست

که تاریکی را بغض کرده

بالای سرمسافری

که چمدانش

پراز آفتاب های مرده است...

 

داوود نوشت:

فکر کردن به صد سال بعد هم می تونه سوژه ی جالبی باشه، البته اگه این فیلمای ...می – تخیلی که در باره ی این موضوع ساختن، مزاحم خلاقیت نشه!  مثلا اینکه با کلی از آدم های هم عصر خودم، نشستم یه جایی اون بالاها و در حالی که همه به این قضیه که گول خوردیم و هیچ ماجرا و پرسش و پاسخی در کار نبوده عادت کردیم، داریم به دنیای آدمهای صد سال بعد از خودمون نگاه می کنیم و غش کردیم از خنده!!!1

نه، نه، خیلی هم جالب نیس.... خب... این یکی چی؟ اینکه فروش فیلم اخراجی های دو از مرز چهار میلیارد تومان گذشت! به نظرم این نشون میده که همین رئیس جمهور فعلی چهار سال دیگه هم می تونه باشه و تازه کلی هم برازنده است به قامت ما.

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

سالها می گذرد

انگار سالها می گذرد از وقتی که قلب من، آخرین حرفش را نوشته است. حالا پس از مدتی آرامش و در میان آرامش ، اتصال به اعصابی که قلمم را به یک جایی در فکرم پیوند می دهد، کمی سخت است. اما مثل آتش که بدون اینکه بخواهد یاد آور آب است، این اطمینان سنگین که مرا احاطه کرده، به طرز عجیبی مرددم می سازد.

درست است که هنوز انسانها وجود قلب را در اشیا کشف نکرده اند، اما من مدتی است که در سلول های هوشمند قالی، در روکش مبل ها، در بافت ریش ریش پالتویم نوعی دلتنگی عمیق کشف کرده ام. چقدر غمناک است که آدم به کشفیات خودش عادت کند و حس حیرت را از دست بدهد، ولی انگار همیشه در ترک دنیایی به سمت دنیای دیگر، تمامی حس ها هویت خودشان را از دست می دهند و تبدیل به دلتنگی بزرگی می شوند.

به شکل عجیبی دلتنگ دنیایی هستم که ترکش کرده ام و آرزوی ترک کردنش را داشته ام. چشم می گشایم و نور اینهمه زیبایی چشم هایم را می زند، چشمانم را می بندم. مدتی است آنقدر چشم هایم را بسته ام که ترک دنیای پشت پلکم برایم سخت شده است. دنیایی که با یک چشم به هم زدن ویران می شود

یک نمی دانمِ بزرگ پا به پای می دانم هایم می آید. از مرز دنیا هایم به راحتی می گذرد تا مفهوم مرز را زیر سوال برده باشد. می دانم و در عین حال نمی دانم! بلند می شوم در حالیکه نشسته ام، به مفهوم برخاستن شک و یقین دارم و به روش شیمبورسکا می اندیشم که: آیا آن چیزهایی که مهم اند از آن چیزهایی که مهم نیستند، مهم ترند؟!!!

 

 

 

چگونه گهواره با ناآرامی‌

می‌خواهد آرامت کند

پیوسته روی این گُسَل

کسی‌

خانه‌ام را می‌لرزاند

 

داوود نوشت:

بسان کودکانی ام، که از برتابیدن چهره ای بزرگانه در عذابند. کودکانی که دویدن در آب را، زندگی می دانند و همپای مورچگان شدن را، بندگی.

من بسان کودکانی می زیم، که همیشه بازی هایشان یک نفر دارد. (تنها گریه می کنند و تنها می خندند) .

کودکانی، که همیشه زیر لب هاشان، صدای دردهایشان پیداست.

بسان کودکانی که پروانه ها را، و کبوترها را، و هرآنچه ساکت است را عاقل تر از خود می دانند. . .

 آه. . . نه ؛من بسان بزرگانی ام ،که کودکی شان را ،در بقچه ای به دنبال می کشند . . .

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

جمله سازی

کاش جمله سازی ام خوب بود! کاش صفتهای ادبی را می دانستم. کاش دستم به هنگام نوشتن نام تو نمی لرزید.کاش با جهان انتشارهای ادبی آشنا بودم .کاش می دانستم چطور می شود تو را وسیع تر منتشر کرد.مثلا بجای برگها وکاغذهاواین صفحه ی جادویی مجازی ، توی هوا. کاش راه بلد بودم. کاش می توانستم مثل شاعرها.مثل کاربلدها، کلمه های زیادی یاد بگیرم. تعبیرهای بزرگتری .استعاره های زیباتری .کاش تشبیه رو خوب یاد گرفته بودم تا الان می توانستم تشبیهت کنم به بهترینهای دنیا! کاش جهان کلمه های من اینقدر خلاصه وکوچک نبود.کاش لغت نامه ی جدیدی را اختراع می کردم. لغت نامه ای که دستان ترجمه ی خودم را ببوسد.بعد بشینم وهی لغت به لغت ترجمه ات کنم. اصلن بیا ویک کاری کن.تو دستهای مرا هنگام نوشتن روی سطرها بلغزان .کلمه ها را دیکته کن تا من پای همین صفحه کلید ،فقط حروف چین نام تو باشم.اصلن آموزگارم باش تا ناشیانه هایم را از فهرست عاشقانه هایم جدا کنم.تنها حس نیست.هوا هم میخواهد این عاشقانه ها .نفس هم .روح هم. پیامبر هم. حضرت عاشقانه ای که جان بدهد به سطرها .به شعرها.چاشنی میخواهد این پستهای لعنتی.اینجوری بهتر است.مطمئن تراست.اینجوری عاشقانه هایم می تپند .می جنبند و پای اش حرفهای تازه  جان میگیرد...

 

 

 

فقط تاریکی می داند

ماه چقدر روشن است

فقط خاک می داند

دست های آب،چقدر مهربان.

معنی دقیق نان را

فقط آدم گرسنه می داند

فقط من می دانم

تو چقدر زیبایی!

 

داوود نوشت:


چشمانم را می بندم و می اندیشم به تمامی لحظه هایی که گذشت...تلخ یا شیرین از کنارم چون اسبی سپید تند تاز تر از باد...و من در میان گرد و غبار برخاسته از قدم هایش گیج گیج خوران پیش می رفتم!...مست از نم بارانی چند که گاه گداری گرد و خاک ها را بر زمین می نشاند و مرا هم آغوش حس تازه ای می کرد!حسی گرم و مواج شیرین وسوزان یا انچنان سرد که از سرمایش یخ می بستم و هزار بار از نو آب می شدم!چون برف هزار ساله ای که بر اوج قله ها هم آغوش باد و آفتاب هنوز آرمیده است!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

گفتم

گفتم به ریشه هایم نزن.تازه اینجا پا گرفته ام.تازه ریشه هایم جان گرفته.نگذار از ریشه بمیرم.گفتم سایه بان زدم  اینجا که داغ افتاب به دلم نماند.گفتم باران که هیچ، سهم ما نبود لا اقل تو هم به عطش این روزهای ما دامن نزن.اگر خواستی تیشه برداری از ساقه شروع کن.بگدار خیال کنم به سال نکشیده دوباره قد میکشم.هلاک یک بارانم.یک ابر گرفته که از سایه خودم ندزدم.شهر برود زیر سایه ابر و من از بیغوله تنهاییم در بیایم...

گفتم ظاهر و باطن...خودت هم ببین.پوستم و گوشتم و عاطفه.عاطفه که هرمت دارد.ندارد؟ دارم پیر میشوم به خدا.موهایم سفید نشده اما روزها که یکی یکی سیاه میشوند.گیرم که افتاب از 4 طرف ببارد.نور به کار نمیاید وسط این همه چراغانی شهر.

به تلنگر بسته ام.انگشت اشاره ات را پشتت پنهان کن.نکند هوایی شوی تلنگری بزنی که اوار میشوم.انقدر اوار که چینی بند زن بماند انگشت به دهان.چیینی ترک خورده را بند میزنند نه من را که از ریشه میخشکم.

هوا را نفس نمیکشم.قفسه سینه ام میسوزد.حرف به سینه میکوبد که بگو.من دهان باز نمیکنم.دهان بسته و چشم بسته و دست بسته مینشینم رو به روی زندگی و فقط نگاه میکنم.شاید دلش به رحم بیاید.جنگجوی بی سلاح زدن ندارد.دارد؟

زانوی غم را بغل میکنم.دلش اغوش میخواهد.غم به اغوشم پس میدهد.به لباسم.به پیراهنم.به قلبم.میشوم سرتا پا غم.دلم میخواهد غصه همه عالم را یکجا بخورم.تنهایی.نه اینکه لذت ببرم.نمیخواهم بگویم طعم غصه را دوست دارم که همه را برای خودم میخواهم.فقط میخواهم بگویم خوشحالی ادمها حالم را خوب میکند.غصه ها را هضم میکند.دل تنگی را اما نه.دلتنگی راه خودش را باز میکند.حتی اگر مرده باشم.

 

 

 

بغض که می کند آسمان

انگشتانش را جلوی دهانش می گیرد

ناگهان

از سر انگشتانش مه می ریزد

ناگهان

زمین با گریه هایش عاشق می شود....

 

داوود نوشت:

 زندگی همچنان پیش می رود خواسته و ناخواسته!سازم را کوک می کنم برای هم آواز شدن!هرچه هست نمی خواهم خارج بنوازم!می خوام همگام و هم آواز باشم!بگذار هرچه می خواند بگویند این منم که هنوز ایستاده ام!این منم که لحظه ها را اندکی دیگر به بازی خواهم گرفت!بگذار دلخوش باشند!بگذار تقدیر بیاندیشد که این پسر سرکش را رام کرده است!...بگذار اندیشه های بیهوده اش را تحقق یافته تصور کند!این منم که همچنان ایستاده ام....راست در برابر تندبادها...چشم در چشم آسمان...

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

زندگی من

زندگی گذشته من در اوج لحظه هایی که همه درگیر عشقهای بچه گانه و آتشین خود بودند انقدر ارام و فارغ از هرگونه دوست داشتنی گذشت که گاهی حالا فکر میکنم بد نبود که من هم زخمی داشتم تا موقع باز شدن دردلها برای کسی تعریف کنم...زخمی که با یک ترک دیوار با یک آهنگ حتی تصویر و بوی آشنا  سر باز میکند و برایت آنقدر تازه میشود که دلت میخواهد تصاویر گذشته را که مثل یک ابر فانتزی بالای سرت تشکیل میشود از بین ببری و به آن فکر نکنی...

حالا هم منکر این دوست داشتن و فضولی بچه گانه نمیشوم هرچند اعتراف میکنم هرگز در مورد آدمهایی که نیمچه حس دوست داشتنی به آنها داشتم کنجکاوی نکردم چون ذاتا انسان حسودی هستم و البته این حسادت را حق مسلم خودم میدانم! اما حالا فکر میکنم دانستن درمورد آدمها فقط قضاوت را برایت سخت تر میکند..آدمی که تا آخر عمر نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن دارد شاید تا لحظه مرگ هزار زخم را تجربه کند که تو بعدها مجبور شوی درست قضاوتش نکنی مثل اینکه دیگر در مورد دوست داشتنهایش جدی اش نگیری و فکر کنی همین روزهاست که آنرا هم فراموش کند...

گفتن این حرفها هیچ اهمیتی نداشت اما خواستم بگویم مثل تبع آدمها که هر چند سال یکبار عوض میشود کنکجاویهایشان هم تغییر میکند...من حالا در حد اینکه اسم و فامیلت را بدانم کفایت میکند...زندگی عاطفی آدمها پیشکش همه آنهایی که مثل آنروزهای من فکر میکردند....

 

 

 

وقت که تنگ است پا تند میکنی.

خانه ات آباد!

دل که تنگ شد پا کند نکن!

 

داوود نوشت:

نمی دانم چه بود اما هرچه بود تقدیر همیشه چون جاده ای یک طرفه...بن بست ممنوع!...همچنان بی اراده پیش می رفت و مرا می کشید گرچه از تقلای خواستن ها قلبم پاره پاره بر زمین می ریخت!این جاده همیشه یک طرفه بود...و هرگاه جواز دو طرفه بودن و آزادی گرفت دست تقدیر مرا کشیدو کشان کشان برد به زهرخند ساعت ها و نیشخند فاصله ها به نقطه ای که دیگر جاده ای نباشد برای رفتن ها و نرفتن ها!!گناه من چه بود که همیشه راه ها آن نبودند که باید...و هرگاه راه را می یافتم تندبادهای سرنوشت امان نمی دادند که حتی تصویری از آن به ذهن بسپارم برای دلخوشی های شبانه ام!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

وقت های دلتنگی

ادم دلتنگ میشود گاهی....بی دلیل...بی بهانه....حتی اگر کسی برای دلتنگی وجود نداشته نباشد...حتی وقتی باران نمیبارد و عصرهای جمعه نیست، ادم دلتنگ میشود هر از چند گاهی...این طور وقتها زانوهایم را جمع میکنم توی دلم.روی تخت چروک میخورم و به دیوار روبرو نگاه میکنم...به یک دیوار سفید که چشم را میزند...خیره نگاه میکنم و مثل ادمهای تیر خورده به خودم میپیچم از درد...یادم میافتد چقدر دلتنگم و چقدر شاکیم از همه چیز....که انگار زانوهای توی دلم ، دلتنگی ام را کمتر میکند...یک وقتهایی هست نزدیکی های طلوع افتاب که ادم به مرگ می افتد.نزدیکیهایی 6 صبح و شاید کمی زودتر.بدترین ساعت دنیا 6 صبح است...همان وقتهای دلشوره...همان وقتهای لعنتی بین تاریک و روشنی هوا...همان سکوت تلخ خیابان و نسیم خنک اول صبح که میخورد توی صورتت و باد توی چشمت میپیچد و اشکت را در می اورد.هوا همیشه  6 صبح سوز دارد...سوز سینه ادم را وقتهای دلتنگی سوراخ میکند.

دراز میکشم روی تخت.یک وری.اب از گوشه چشمم پایین میاید.اشک نیست اما جای همیشگی اش را بلد است.میرود توی لاله گوشم...من اما تکان نمیخورم...به دیوار روبرو نگاه میکنم و گاهی پلک میزنم...پلک میزنم که مژه هایم خیس نماند...

یک وقتهایی هست توی زندگی ادم که لاله های گوش ادم خیس میشود...اینجور وقتها همیشه ادم ها دلتنگ بوده اند...اینجور وقتها ادمها یک وری روی تخت دراز کشیدند و با زانوهایشان به دلتنگی ها فشار می اورند بلکه ارام تر شوند

 

 

 

 

پاییز آمده است پشتِ پنجره

بیا برویم کمی قدم بزنیم.

نگران نباش!

دوباره بازمی‌گردانمَ‌ت

به قاب عکس

 

 

داوود نوشت:


کنار ساحل...زانو می زنم...دست هایم را بر تن سرد ساحل فرو می برم...موج ها...آرام آرام...دزدکی دست هایم را نوازش می کنند و تا چشم باز کنم دور شده اند...به دریا پیوسته اند!و باد می وزد و پر می شوم از حسی تازه...وجودم چون برگ های سبز وبه اهتزاز در می آید!و روحم پر می کشد تا بی نهایتی ابدی...آنجا که دست ها تنها عشق را می فهمند...چشم ها عشق رامی بینند...و گوش ها تنهای آوای عشق را می شنوند!

 

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

تلخ تلخ

شیرینی که تعارفش میکردی پس میزد.شکلات  به ندرت میخورد و تنها یک نوع کاکائو دوست داشت.کاکائوهایی با بسته بندی های مشکی یا قهوه ای تیره.از همان هایی که رویش 80 درصد نوشته بود و این طور معنی میشد که این یک کاکائو تلخ ِ تلخ است....

توی اتاقش مدام بوی قهوه میپیچید اما اثری از شکر نبود.تلخ میخورد.طوری سر میکشید که انگار همه لذت دنیا در همین یک فنجان است و عاشق چای بدون قند بود....ماالشعیر بدون طعم میخورد...تلخ ِ تلخ...و احتمالا آب جو را از هر چیزی در دنیا بیشتر دوست داشت....

شاید همین تلخیه طبعش بود که نمیگذاشت لبخند بزند...نمی گذاشت کسی را عزیزم خطاب کند و نمیگذاشت نگاهش فقط کمی مهربانتر باشد..اتاقش را که باز میکردی فقط نگاهت میکرد.جواب را با سر میداد آن هم با تاخیر...حس میکردم حوصله ی هیچ کسی را در دنیا ندارد حتی حوصله ی خودش را وقتی که به آینه زل میزند...

 توی اتاقش همیشه بوی تلخی میپیچید و در نگاهش همیشه یک غمگینی و تلخی مدام موج میزد....

 

 

 

 

صدای عقربه‌های این ساعتِ لعنتی

خوابِ تو را

پَر می‌دهد از چشم‌هام.

باید قفسی برایت بسازم!

 

 

داوود نوشت:

نشسته ام خیره به آن کوه های بلند...آن دورها...آن بالاها...چشم انتظار!آن قدر گمگشته ام که نمی دانم در انتظار طلوع مانده ام یا غروب؟!....غروب خستگی ها و درماندگی ها؟...غروب سردی ها و یخ بندان ها؟در این قحطی احساس....و یا طلوع آرامش ها و شادی ها...طلوعی هزار بار گرم تر...پر از عشق...پر از احساسی زیبا که نه دیگر به تظاهر شبیه باشد و نه آغشته با دروغ!تنها زیبا باشد برای آنچه که زیباست!نه برای آنچه که چشم می بیند...برای آنچه که تنها دل می بیند و بس!

  • ناشناس بی نام
  • ۰
  • ۰

پشتیبان زندگی ام.

دست دراز میکنم که بگیرمت.انگار که افتاده باشی.انگار که  خواسته باشی بی اجازه از خیابان اصلی گذر کنی.انگار که بدانم میروی بی من، و این "من" قرار است  تنها بماند و خیال ببافد و ببافد  و تنِ تنهایی هایش کند.خیالِ بافته نمیخواهم.ضمیرِ رفته نمیخواهم.قصه از جایی قشنگ میشود که "یت" به ته واژه ها بچسبد.لباس بشود لباسهایت، من عاشق چشمهایت شوم و برای خنده هایت اسپند دود کنم.

تو را و خاطراتت را و روزهایت را انداخته ام پشتیبان زندگی ام.یعنی که با منی حتی اگر نباشی.یعنی که من عادت دارم شانه هایم را به سنگینی خاطرات  تو عادت دهم. یعنی از این بعد قصه ی تو معلوم است. قرار میگذاریم که بنشینی کنار من، سکوت کنی، من نگاهت کنم، ذره ذره در تو حل شوم، با انگشتانم شکلت را از اول بکشم، تو باز سکوت کنی و گاهی بی اجازه لبخند بزنی تا من را کشته باشی.باور کن میمیرم. همین روزها میمیرم.همین روزها که کنارت میخوابم و تو با موهایم 

 

  

 

پستچیْ امروز

جای نامه، تنهایی آورد.

به گمانم غرق شده باشی

در خیال‌هام!

 

داوود نوشت:

سردرگریبان خویش فرو برده ام نه از شرم و نه از ناتوانی خویش!از نادانی و گم گشتگیه خویش در این برزخ کبود هزار رنگ که هرچه پیش می روم هیچ نمی دانم از خوبی ها و بدی ها جز آنچه در پیش نگاهم می رقصد و به لمحه ای خاکستروار برزمین می ریزد تا با آغوش باد بیاویزد و از این شهر نیز بگذرد...تنها منم که چشم در راهش نشسته ام در ابتدای تمام جاده هایی که به گمگشتگی هایم ختم می شوند!

  • ناشناس بی نام