بعضی وقتها
برای نوشتن کمی دیر می جنبم! زمانی که دلم برگشته سر جای اولش و تمام سوژه های
نوشتن رنگ پریده شده اند. البته که برای فراموشی، زمان قابل اعتمادترین است،
زمان... حتی اگر به کوتاهی چند سال باشد، باز هم عمیق ترین خاطرات ما را با
فراموشیِ سفت و سختی پر می کند.
برمی
گردم و نگاه می کنم. تمام زمان پر از چاله چوله هایی است که با خاطره کنده ایم و
از فراموشی پر کرده ایم. و هر فراموشی همان خاطره ی بعدی است. خاطره ی بعدی هم خودش
بعدا با یک فراموشیِ دیگر پر شده است... این زمان لعنتی هی پر و خالی می شود و
برای روحت دست اندازهایی می سازد که سرعت گیر است. که سرعت دلباختگی ات را می
گیرد، سرعت باورت را می گیرد، سرعت اشک و لبخندت را می گیرد و خلاصه بدجوری اسیر
سلطه ی عقلت می کند.
چه
اسارت دردناکی است... با این همه هر وقت به خاطره ی تازه ای برخورد می کنیم
فراموشمان می شود که خاطره های دیگری در راهند!
بعضی
وقت ها برای نوشتن کمی دیر می جنبم. به همین خاطر یک خمیازه ی طولانی بین این سطر
و سطر بالا فاصله افتاده است....
چیز دیگری برای نوشتن در ذهنم نمانده. همه چیز رفته است. طولانی ترین توقف در من، همیشه همان توقف عشق بوده، هر چقدر هم که مسافر بوده باشم! ولی او از من ایستگاهی ساخته انگار. گاهی فکر می کنم امکانات ایستگاه من، برای توقف های طولانی مدت، کمی زیادی کم است! بیشتر شبیه یک رستوران بین راهی است، نمازو دستشویی!!!
ولی عشق
لامصب اهل بریز و بپاش است. آنهایی عاشق شده اند می دانند خودشان
امان
از دست شروع های رمانتیک که نمی خواهیم و می شود. اشکالی ندارد، به پای چیزهایی که
خواستیم و نشد، در
کنار رودخانه بودیم
که
لبخندم را آب برد
و تو نشستی روی لبهام...
داوود نوشت:
بگسلید واژگان خسبیده در استخوانم. از اتصال لزج واج هایتان، دل آشوب می شوم...
باید قلمم را حلقه آویز کنم و مانند شب بو درهم کشم بودنم را.
شما را فروختم. یک کلام.
دو رکعت باران، ترجمان دلواره های بی در وپیکرم خواهند بود. بی هیچ پیوست و پاورقی.
به سلامت